جایی که می‌خواستم جاودانه‌اش کنم

رمان‌ها و مجموعه‌داستان‌های چیماماندا انگوزی آدیچی جایزه‌های زیادی برده‌اند مثل جایزه‌ی اورنج ۲۰۰۷ و جایزه‌ی ملی حلقه‌ی منتقدان آمریکا در سال ۲۰۱۴. رمان‌هایش به بیش از سی زبان دنیا ترجمه شده‌اند و در سال ۲۰۱۵ هم رمان او با عنوان نيمی از خورشيد زرد جایگاه دهم فهرست کلاسیک‌های قرن بیست‌ویکمِ بی‌بی‌سی را تصاحب کرد. آرینزه ایفیکاندو سردبیر نشریه‌ی میوز که یکی از مطرح‌ترین نشریات ادبی نیجریه است در این مصاحبه با آدیچی از فرایند نوشتن، فلسفه و تجربه‌های خواندن و زندگی دوگانه‌اش به‌عنوان نویسنده‌ی مهاجر و نویسنده‌ی بومی حرف می‌زند.


در کتاب «همه باید فمنیسم باشیم» گفتی عصبانی هستی. چیزهایی که جنسیت را تعریف می‌کنند و نا‌عدالتی‌هایش عصبانی‌ات می‌کنند. آیا می‌شود گفت که نوشته‌هایت از همین عصبانیت نیرو می‌گیرند؟

آدیچی: فکر کنم، بله. نارضایتی برای نویسنده هم ضرورت است و هم آفت. من از موضوعات بسیاری که درباره‌شان می‌نویسم  ناراضی‌ام – اغلب هم عصبانی‌ام. باید بگویم یک دلیلی که درباره این عصبانیت صحبت کردم، همین بود که عصبانی بودن هم تبدیل شده به موضوعی جنسیتی. ما آن‌جوری که زن‌های عصبی را قضاوت می‌کنیم، مردها را قضاوت نمی‌کنیم. زن‌ها قرار نیست عصبانی باشند. عصبانیت یک زن اصلا جذاب نیست، ولی همین در مردها نشانه قدرت و اقتدار است. بنابراین برای من مهم است که این عصبانیت را به عنوان یک حس انسانی معتبر در زن‌ها احیا کنم.

در رمان‌های شما غلبه با شخصیت‌های زن توانا است، شخصیت‌هایی که اختیار زندگی و جنسیت‌شان دست خودشان است طوری که در ادبیات به ندرت می‌بینیم. شما گفته‌اید زن‌هایی را که سخت کار می‌کنند تا خانواده‌هاشان را تامین کنند، تحسین می‌کنید. خودتان چه‌طور، وقتی این زن‌ها در داستان‌هایی که در کودکی می‌خواندید، حضور نداشتند، احساس تنهایی و خشم می‌کردید، یا هر حس دیگری؟

آدیچی: نبودشان را حس می‌کردم ولی کاملا هم غایب نبودند. حضور داشتند ولی شخصیت اصلی و محوری داستان‌ها نبودند. مثلا در «همه چیز فرومی‌پاشد» که درظاهر هیچ ربطی به زنانگی توانمند ندارد، ردِ محوی از شخصیت‌های مقتدرِ زن وجود دارد و من به همان‌ها می‌چسبیدم و در خاطرم می‌ماندند. کاهنه‌ها، زن‌هایی که هم‌قواره‌ی شوهرانشان بودند، حتا «عزیما» بچه‌ی سوگلیِ «اوکنکوو».

مارلون جیمز یک جایی نوشته که شخصیت‌ها از روی نیازِ ما به آن‌ها شکل می‌گیرند. این حرف چه قدر در مورد شما درست است؟ فکر می‌کنید این شخصیت‌ها را از روی حس نیاز و حسرت خلق کرده‌اید؟

آدیچی: بله. قطعا. خاله ایفئوما در «گل ختمی بنفش» دقیقا محصول همین حسرت است. همین‌طور اوبینزه در آمریکانا و کاینینه در نیمی از خورشید زرد که خیلی تحسینش می‌کنم.

آثار شما را بیشتر به دلیل بیان احساسات حقیقی تمجید کرده اند. شما هم در توصیف نوع ادبیات محبوب خودتان به همین احساسات واقعی اشاره می‌کنید. این حقیقت احساسی چیست و آیا چیزی است که بتوان در کلاس‌های نویسندگی آموزش داد؟

 آدیچی: مطمئن نیستم. یک جور صداقت اصیل است که برای نوشتن داستان‌ واقعی به آن نیاز داریم و نویسنده جوان ممکن است سر کلاس‌های زیادی برود ولی این را به دست نیاورد. شاید بشود به زور از نویسنده جوان بیرون کشید ولی در نهایت چیزی است درونی و خصوصی، و نویسنده باید خودش به این تصمیم برسد.

آیا از دل موضوع یا ایده‌ای که نویسنده هیچ حسی و دغدغه‌ای نبست به آن ندارد می‌توان به داستانی با احساسات واقعی رسید؟

آدیچی: خیر. خیلی ساده است، باید دغدغه ات باشد، عمیقا. وگرنه خشک و بی روح می‌شود.

وقت‌هایی هست که درباره کتاب‌های شما صحبت می‌کنیم، و بعد بحث من و دوستانم به شخصیت‌های محبوب خودمان در آن‌ها می‌کشد. یک نفر تازگی‌ها می‌گفت «شخصیت‌هایش شبیه همسایه‌های خانه بغلی اند.» خودتان هم گاهی گفته‌اید عاشق گوش دادن به مکالمات و تماشای مردم هستید. آیا عمق شخصیت‌هایتان نتیجه همین عادت‌ها است؟

این‌طور فکر می‌کنم. همیشه مردم را تماشا کرده‌‌ام. همیشه هم مردم را دوست داشته‌ام. منظورم این است که مردم خیلی جذابند. چیزهای کوچک بامزه‌ای در آن‌ها پیدا می‌کنم. این انسانیت پرنقص برایم جذاب است. نویسنده‌هایی هم هستند که اصلا مردم را دوست ندارند و نوشته‌های زیبایی هم دارند، ولی خواننده تیزبین از نحوه توصیف شخصیت‌ها متوجهِ نفرتشان از انسان‌ها می‌شود.

فکر می‌کنم در یک مقاله شاید هم مصاحبه بود (مطمئن نیستم) که درباره دختری در آبا نوشته بودید که وقتی سکندری می‌خورد به جای فحش دادن به زبان ایگبو، فحش رکیک انگلیسی می‌داد. گفته بودی خیلی عجیب است و اگر این را در داستان بیاوریم، محتمل و قابل قبول به نظر نمی‌رسد. آیا همین خصوصیت داستان رئالیستی است که شما را آزار می‌دهد – همین درگیر شدن با محتمل بودن و نبودن؟

آدیچی: بله، چون عجیب و دست و پاگیر است. آدم‌های خلاق به چیزهای جذاب توجه می‌کنند و همین چیزها اغلب غیرمنتظره اند و اصلا عادی نیستند. اما ما داستان‌ را برمبنای «محتمل بودن» قضاوت می‌کنیم، و به تجربه‌های معمولی و قابل پیش بینی خودمان رجوع می‌کنیم. درک مردم از محتمل بودن هم براساس زندگی خیلی محدود خودشان است. اغلب شنیده‌ام که مردم می‌گویند «هیچکش در نیجریه فلان حرف را نمی‌زند یا فلان کار ار نمی‌کند. این خیلی کسالت بار است.

وقتی غیرداستانی می‌نویسی هم نگران محتمل بودن هستی؟

آدیچی: نه. چون اسم غیرداستانی رویش  هست: غیر-داستان. معنی‌اش این است که «واقعا اتفاق افتاده» و خواننده حق سوال و جواب ندارد.

قبلا گفته‌ای که از تمام چیزهای جالب برای خودت یادداشت برمی‌داری: مکالمه‌هایی که به گوشت خورده، ادا و اطوار آدم‌ها و… بعدها چه‌طور تصمیم می‌گیری که کدامشان در داستان‌هایت بیاید و کدامشان در غیرداستان‎

آدیچی:  واقعا نمی‌دانم. این یک امر شهودی است.

آیا در زندگی تجربه‌های با ارزش داستانی و تجربه‌های بی ارزش داریم؟

آدیچی: گمان می‌کنم هر تجربه‌ای ارزش داستانی دارد. در داستان ما دروغ می‌گوییم تا حقیقتی را بیان کنیم، و حقیقت در همه تجربه‌های انسانی وجود دارد.

این من را یاد دعوای رانینودو با ایفملو سر ماجرای مطرح کردن تجربه‌ی رانینودو در یک پست وبلاگی می‌اندازد. آیا نویسنده در بهره‌برداری از تجربه‌ی دوستان، خانواده، عشاق و حتا غریبه‌ها محدودیتی دارد؟

آدیچی: چیزی که از  همه مهمتر است، حمایت از افرادی است که نیازمند این حمایت هستند. دعوا سر این نبود که از تجربه‌ی او استفاده کرده بود، بلکه دعوا سر نحوه‌ی استفاده او بود طوری که همه چیز علنی و سوءاستفاده‌گرانه بود. من از زندگی مردم خیلی استفاده می‌کنم ولی همه چیز را تغییر می‌دهم، می‌پیچانم و دوباره شکل می‌دهم. یکی از دوستان (مرد) من این اواخر به من گفت تو در رمانت من را زن کرده‌ای. خنده دار بود ولی تاحدی واقعیت داشت. شخصیت‌ زنی بود که من قدری بر اساس او ساخته بودم، چون همان تکیه کلام‌های او را به کار می‌برد ولی از بسیاری جهت ها با او فرق داشت. باید همین‌جا بگویم از اینکه در یک مقاله جزئیات زندگی افراد آشنای خودم را مطرح کرده‌ام طوری که معلوم بود کی هستند، پشیمانم و بعدش معذرت خواستم و هنوز هم حس بدی به آن دارم.

آیا در نوشتن داستان یا مقاله لحظه‌هایی هست که دست کشیده باشید و احساس کنید هیچ چیز «درست» نیست، و این داستان را نباید می‌نوشتید؟

آدیچی: نه.

در رمان‌های شما مکان‌ها حضور پررنگی دارند. در گل ختمی بنفش این کاملا حس می‌شود وقتی از انسوکا با حس نوستالژی عمیقی می‌نویسید. وقتی رمان را می‌نوشتید، به خاطر دور بودن‌تان از نیجریه تصویرتان از انسوکا  این‌طور دقیق شده است؟ آیا معتقدید که فاصله باعث تشدید حس‌ها نسبت به مکان می‌شود؟

آدیچی: قطعا. چندسالی بود که رفته بودم و عمیقا دلتنگ خانه بودم. این رمان درواقع چکامه‌ی دلتنگی من برای خانه بود، نوستالژیک بود و رمانتیک. من کودکی خیلی شادی داشتم و انسوکا در تصویر کودکی من، که حالا انسوکای تخیلی من شده، جایی بود که دلم می‌خواست جاودانه اش کنم. هربار که کسی به من می‌گوید به خاطر داستان من می‌خواهد به انسوکا سفر کند ذوقمرگ می‌شوم. خیلی‌ها از خیلی جاهای دنیا این را به من گفته‌اند.

ادبیات داستانی با درد و رنج همراه است. گمانم یان مک‌اوان گفته است نگه داشتنِ خوشبختی در رمان کار سختی است. همیشه باید اتفاق بدی بیفتد. شما فکر می‌کنید بتوان رمان یا داستان کوتاهی نوشت که سر تاتهش شادی باشد؟ به نظر شما چرا داستان باید این همه مأمنِ درد باشد؟

آدیچی: خودم تازگی‌ها به این موضوع فکر کرده ام. بعضی داستان‌های ادبی هستند که با تاکیدشان بر انکارِ شادی به نقیضه خودشان تبدیل شده اند. درباره «شادی محض» چیزی نمی‌دانم. مگر زندگی سر تا تهش شادی است؟ اگر غم نباشد، با چه معیاری شادی را درک کنیم؟ – اما من معتقدم شادی در ادبیات داستان امکان دارد. مک اوان عالی است و حتا خودش در رمان‌های آخرش کمی به شادی مجال داده است.

شما گهگاه گفته اید که عجله و اشتیاقی برای خریدن کتاب‌هایی که دیگران تجربی می‌نامند و تحسین می‌کنند، ندارید. اما در هر اثر تازه‌ی هنری یک چیز «تجربی»، یک چیز تازه هست. از دید شما، منظور افراد از «تجربی» بودن یک اثر چیست و چه وجهی از این آثار «تجربی» را شما دوست ندارید؟

آدیچی: برنارد مالامود یک جایی گفته که بحث «داستان نو» سر زبان مردم افتاده و این را تنها شکلِ نوشتن می‌دانند و تحسین می‌کنند. و این حرف او را یاد افرادی می‌اندازد که چون بلد نیستند آدم طراحی کنند، می‌روند صندلی طراحی می‌کنند و بعد هم اصرار دارند که صندلی تنها موضوع باارزش دنیا برای نقاشی کشیدن است. من موافقم که هر اثر خوب ادبی یک چیز تازه در خودش دارد، اما معتقد هم هستم که همه قصه‌ها را قبلا گفته‌اند و ما هربار که قصه‌ای را دوباره تعریف می‌کنیم، فقط انسانیت تازهای به آن می‌بخشیم. لفط «تجربی» آن طوری که در نقد معاصر به کار می‌رود، معمولا داستانی است «درباره ایده‌ها» یا داستانی که پر از شامورتی بازی است (سرتا تهش یک جمله خیلی خیلی بلند است، یا عمدا جوری نوشته شده که نامفهوم باشد، از این جور چیزها)؛ یا مثلا داستانی که ازهر جور شخصیت یا مکان یا احساس و روان شناسی پرهیز می‌کند – و اینها چیزهایی هستند که من در داستان دوست دارم. و این‌ها یعنی که سبک از محتوا مهمتر است، و چون من به عنوان خواننده دنبال عمق و مفهوم خاصی هستم این نوع داستان‌ها برای من جذابیتی ندارند. به عنوان نویسنده هم، می‌دانم که نوشتن داستان‌هایی به سبک قدیمی سخت ترین کار است.

در آثار شما مخصوصا در رمان‌هایتان، بین تمام جنبه های داستان تعادل به چشم می‌خورد – شخصیت، پیرنگ داستان، تنش، زبان و چیزهای دیگر. در بازنویسی رمان‌هایتان به کدام یک از این جنبه ها بیشتر توجه می‌کنید؟ داستان کوتاه هایتان هم به این شکل است؟

آدیچی: داستان کوتاه فضای مجملی دارد و من باید به همه چیز توجه کنم. در ویرایش آثار خودم هم خیلی بی رحم هستم. در رمان اگر جمله نامطلوبی هم باشد، ممکن بگذارم همان جا بماند.

در ویرایش دوباره هم خیلی سخت گیر هستند. گفته‌اید که در انتخاب مجموعه داستان «چیزی دور گردنت» مجبور شدید خیلی از داستان‌ها را از نو بنویسید، با این که قبلا در مجله‌های معتبری چاپ شده بودند. می‌خواهم بدانم اصلا چیزی به نام دوباره کاری یا نوشتن کارگاهی یک داستان تا حد نابود کردنش وجود دارد.

آدیچی: بله. شاید به همین دلیل است که آنطوری که عاشق بقیه کارهایم هستم این کار را دوست ندارم. هه! گاهی هم باید اثر را ول کرد. البته واقعا معتقدم که دوباره کاری در نوشتن از یک دانستگیِ شهودی نشات می‌گیرد که می‌دانی داستان به قدر کافی خوب نیست، یا شایداز عدم اعتماد به نفس است که در فرایند خلاقیت ایجاد می‌شود. مشکل اصلی، تشخیص تفاوت بین این دو حس است.

در تقدیم‌نامه هایتان همیشه از خوانندگان نسخه اولیه اثر تشکر می‌کنید. آیا این خواننده ها موقع نوشتن گل ختمی بنفش هم ایفای نقش کرده اند؟ و این افراد چه فرقی با ویراستارها دارند؟

آدیچی: بله هیچ فرقی نکرده است. خوانندگان نسخه های اولم بی اندازه ارزشمند هستند. کسانی هستند که خیر و صلاحم را می‌خواهند و با من روراست هستند. و هردوی این خصوصیات برای من مهم اند. آدم‌های مختلفی هستند و همه شان هم آدم‌های ادیب و «فرهیخته» نیستند، کسانی هستند که از خواندن لذت می‌برند. راستش فهمیده‌ام که یک خواننده واقعی از یک نویسنده فایده بیش‌تری دارد.

موسیقیدان معروف اریک ویتاکر درباره نحوه ساختن آهنگ خیلی معروفش «شبِ آب» گفته که فقط یک گوشه نشسته، همه اش را در یک نشست نوشته و هیچ ویرایش و تصرفی هم انجام نداده. می‌گوید انگار  آهنگ را همین‌طوری که هست به او داده‌اند. این را تجربه‌ای جادویی توصیف کرده که همیشه اتفاق نمی‌افتد. شما هم از این تجربه‌ها داشته‌اید؟

آدیچی: بله، یک داستان کوتاه قدیمی. در مورد عنوان «نیمی از خورشید زرد» هم اتفاق افتاد. پشت میز ناهارخوری خانه خواهرم ایجئوما در کانتیکات نشسته بودم و همان جا عنوانش به ذهنم آمد و به نظرم خیلی درست لود. شبیه معجزه بود، لحظه زیبایی که هیچوقت فراموشش نمی‌کنم.

ده سال از انتشار نیمی از خورشید زرد می‌گذرد و به بیش از سی زبان دنیا ترجمه شده و جایزه‌های معتبری برده. اما اهمیتش بیشتر از این‌ها به خاطر مطرح کردن تاریک‌ترین بخش تاریخ ما است که دوباره حرفش سر زبان‌ها افتاد. برای همین می‌خواهم از شما تشکر کنم و تبریک بگویم.

آدیچی: ممنونم. خیلی ممنونم.


منتشرشده در شماره‌ی هفتادوهشتم مجله داستان همشهری، تیر ۹۶

The Muse Journal, February 2017

Be the first to comment

Leave a Reply

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد


*