اَه! از هر چه مرد ريزه بيزارم و ديگر درباره شان نمي نويسم اما چيزي كه هست برادرم ريچارد، ريزه است ؛ اين را عجالتا مي گويم. دست هاي كوچك ، پاهاي كوچك ، كمر باريك ، بچه هاي فسقلي و زني ظريف دارد و وقتي براي مهماني به خانه ما مي آيد روي صندلي اي كوچك مي نشيند. اگر يكي از كتابهايش را برداري مي بيني اسمش ، ريچارد نورتون را با دستخط ظريفش روي صفحه سفيد اول نوشته . به نظرم ميان هاله نفرت آوري از كوچكي مي درخشيد. خيلي هم ننر است و وقتي خانه اش مي روي بايد در ظرف هاي نقره و چيني با هم غذا بخوري و اگر به قواعد عاميانه و هر هري خانه اش احترام بگذاري ، خوش شانس باشي كمي نوشيدني جايزه مي گيري ، درست عين سي سال پيش كه اگر عشقش مي كشيد ، مي گذاشت به اتاقش بروي با اسباب بازي هاش بازي كني و يك ليوان نوشيدني گازدار جايزه بگيري . بعضي ها بيشتر هوس هاشان را نمايش مي دهند تا واقعا حوادثي از سربگذرانند. اينها واقعا عاشق نمي شوند و رفاقت نمي كنند بلكه با همه مردان و زنان و بچه ها وسگ هاشان نمايش پر هيجاني اجرا مي كنند كه از بدو تولد متعهد خلقش شده اند. اين خصلت در نقش آنهايي كه بازيشان با بودجه كم محدود شده ، قابل توجه است . اين بازي هاي ناشيانه حواسمان را جمع نمايش اصلي مي كند. دختر ساده دل خيلي پير است، زن نقش اول هم . نژاد سگ عوضي است، اثاث به هم نمي خورند ، لباس ها كهنه اند و وقتي قهوه مي ريزند انگار هيچي در قوري نيست اما نمايش با همان وحشت و ترحم نمايش هاي باشكوه پيش مي رود. با تماشاي برادرم احساس مي كنم در گروه درجه دوش تا ابد نقش بچه ننر را بازي مي كند.
در خانواده ما رسم است بيشترين حسمان را خرج ميراث كنيم، قبل تنظيم وصيتنامه از سرويس ظروف تعريف كنيم ، سر قاليچه ها قشقرق راه بيندازيم و پيوندهاي خونيمان را سر صندلي اي زهوار در رفته پاره كنيم. قصه ها و حكايت هايي كه بر سر شيء پا گرفته اند ، سوپ خوري يا ميز انگار در اساس همان شيء محصورند ـ محصور به لعاب روي چيني يا رنگ و روغن روي چوب ـ و حس نااميدي شديدي ايجاد مي كنند كه من وقتي به صداي هارپ سيكورد گوش مي كنم مبتلايش مي شوم.
آخرين برخورد من با برادرم سر يك ميز آنتيك بود. از آنجا كه مادرم بي خبر مرد عبارت نامفهومي در وصيتنامه اش بود، خيلي از ميراث خانوادگي به تملك دختر خاله ماتيلدا در آمد. آن موقع هيچ كس توان اعتراض به ادعاي او را نداشت . حالا نود و چند سالي دارد و ظاهرا پيري ، غارتگري هايش را درمان كرده . به من و ريچارد نامه داد كه اگر چيزي بخواهيم با خوشحالي تمام به مان مي دهد. من نوشتم ميز را دوست دارم . يادم مي آمد تكه اي اثاث شكيل و پايه چنبري بود، با برنج كاري هاي سنگين و روكش چوب حسابي صيقل خورده قرطبه اي.(1) در خواستم با بي علاقگي بود. چندان برايم اهميت نداشت اما انگار براي برادرم داشت . دختر خاله ماتيلدا برايش نوشت كه مي خواهد ميز را بدهد به من و او تلفن كرد بگويد مي خواهدش ، كه خيلي بيشتر از من مي خواهدش كه اصلا جايي براي بحث نيست. پرسيد مي تواند يكشنبه به ديدنم بيايد؛ ما حدود پنجاه مايل دور از هم از زندگي مي كنيم و البته من هم دعوتش كردم.
آن روز قضيه ديگر خانه ونوشيدني نبود، ملاحتش بود كه قسمت مي كرد و در سايه اش گرمم مي كرد و وقتي در باغچه متوجه رزهايي شد كه سال ها پيش به زنم داده بود گفت : «مي بينم حال رزام خيلي خوبه.» در باغ چيزي نوشيديم. روزي بهاري بود، از آن يكشنبه هاي سبز طلايي كه بي اعتقاديمان را بيدار مي كند. همه چيز شكوفه مي كرد، باز مي شد، جوانه مي زد. بيش از آنكه توان تماشا باشد ديدني بود؛ نورهاي منشوري ، بوهاي منشوري ،چيزي كه دندان هات رااز لذت كليد مي كرد اما مهيج تر و راز آميزتر از همه سايله ها بود، نوري كه تعريف بردار نبود. زير افراي بزرگي نشستيم، برگ ها هنوز كامل نشده بود اما آن قدري بود كه نور را نگه دارد و زيباييش مبهوت كننده بود. انگار يك درخت نبود ، يكي از ميليون ها بود، رابط رشته درازي از درخت هاي برگ دار كه آن سرش به كودكي مي رسيد.
ريچارد پرسيد: «پس ميز چي؟»
«يعني چي ، چي؟» دختر خاله ماتيلدا كاغذ داد چيزي مي خواي يا نه ، منم فقط همين رو خواستم.»
«تو هيچ وقت اين چيزا واست مهم نبود.»
«من اين طور فكر نمي كنم»
«ولي او ميزمنه.»
«همه چي هميشه مال تو بوده ريچارد.»
زنم گفت : «دعوا نكنيد.» حق با او بود. حرف احمقانه اي زده بودم. ريچاردگفت : «با كمال ميل ميز روازت مي خرم.»
«من پول تو رو نمي خوام.»
«چي مي خواي؟»
«مي خوام بدونم چرا خاطر خواه ميز شدي.»
«گفتنش سخته ولي مي خوامش ، بدجوري مي خوامش.» با حال و صداقتي غير معمول و حرف مي زد و اين چيزي بيشتر از تملك گرايي معروفش بود. «مطمئن نيستم چرا. حس مي كنم قلب خونه مونه ، مركز زندگي ما قبل از مردن مامان . اگه فقط يه تيكه از اثاث باشه كه حتمي بتونم روش دست بذارم كه يادم بندازه چقدر همه مون خوشبخت بوديم ، چطور زندگي مي كرديم، همينه.»
مي فهميدم (كيست كه نفهمد؟) اما به انگيزه اش شك داشتم. ميز خوش تركيبي بود و فكري بودم ، نكند به خاطر خاتم كاري ها خواهانش شده ، يك جور تاج خانداني ، چيزي كه ثروت در گذشته را تأييد كند و به اينكه از دودمان اشرافي مهاجران قرن هفدهم است اعتبار بدهد . مي توانستم تجسمش كنم گيلاس به دست كنار ميز ايستاده ، ميز من . مي گذاشتش پس زمينه كارت تبريك كريسمسمان ، چون يكي از آن اثاث هايي بود كه ظاهر نفيس ترين جنس ها را داشت ، آخرين قطعه جور چين احترامي كه براي زندگيش دست و پا مي كرد . ما گذشته اي شطرنجي ،پر مسأله و گاهي غمگين داشتيم و ريچارد از وسط همين آَشوب بلند شده بود و احترامي درخشان و پر جلوه براي خودش علم كرده بود اما شايد ميز ، تصويرش را بهتر مي كرد؛ شايد تصوير بدون آن كامل نمي شد.
گفتم مي تواند برش دارد و بعد بي نهايت سپاسگذاري كرد. به ماتيلدا نوشتم و ماتيلدا هم برايم نوشت كه مي تواند عوضش ، جعبه خياطي مادربزرگ دلانسي را با محتويات جالبش ، بادبزني چيني ، اسب دريايي و نيزي و دعوتنامه قصر باكينگهام برايم بفرستد. در تحويل مشكلي وجود داشت . آقاي آزبرن نازنين با كمال ميل ميز را تا خانه من مي آورد اما نه دورتر. پنجشنبه تحويلش مي دادو بعد هر وقت مقدور بود مي توانستيم با استيشن خودم ببرمش براي ريچارد . به ريچارد تلفن زدم و شرح ماوقع دادم . درست مثل اولش ، عصبي و بي طاقت شد: استيشنم به اندازه كافي بزرگ بود؟ اوضاعش رو به راه بود؟ و پنجشنبه تا شنبه ميز را كجا نگه مي داشتم ؟ نبايد بگذارمش توي گاراژ بماند.
پنجشنبه كه آمدم خانه ميز آنجا بود، توي گاراژ . ريچارد وسط شام زنگ زد ببيند رسيده يا نه . واضح بود دارد از اعماق احساسات عجيب و غريبش حرف مي زند.
پرسيد : «خب ، حتما مي ذاري ميزمال من باشه؟»
«نمي فهمم.»
«نگهش نمي داري؟»
فكر مي كردم ته اين حرف ها چي هست ؟ چرا بايد به تكه اي چوب اين قدر عشق و حسادت داشته باشد؟
گفتم يكشنبه تحويلش مي دهم اما به من اعتماد نمي كرد. يكشنبه صبح و ويلما ـ زن ريزنقشش ـ مي آمد و تا خانه اش همراهيم مي كرد.
شنبه پسر بزرم كمك كرد از گاراژ بياوريمش به سرسرا. خوب نگاهش كردم . دختر خاله ماتيلدا دلسوزانه به اش رسيده بو و روكش شنگرفش حسابي جلا خورده بود اما بالايش جاي حلقه تيره اي افتاده بود كه از زير جلا مپل چيزي که زير آب ببيني ،تا جايي که يادم مي آيد جاي کوزه نقره اي قديمي اي بودپر از شكوفه سيب يا گل صدتوماني و رزو ته تابستان ، داوودي و برگ هاي رنگي . ياد محتويات كشوها افتادم كه عين پسمانده هاي زندگيمان آنجا تلنبار مي شدند ؛ قلاده سگ ، ربوان حلقه گل هاي كريسمس ، توپ گلف و دسته ورق ، فرشته ژرمن ، كارد كاغذ بري كه پس رعمو تيموتي خودش را با آن زد ، مركب دان كريستال و كليدهاي يك عالم در فراموش شده .ارثيه جانداري بود.
ريچارد و ويلما يكشنبه سر رسيدند. كلي پتو آورده بودند براي حفظ لاك الكل از تيزي هاي استيشن من . ريچارد و ميز مثل عاشقان واقعي به لقاي هم رسيدند و با در نظر گرفتن امكان شوكت و رقت در عوالم عشق ، شيداي او براي گنجه كشودار تراژيك به نظر مي آمد.وقتي حلقه تيره زير جلا و كشوهاي جوهر ماليده را ديد ، احتمالا همان هايي به خاطرش آمد كه من. باغبان هايي را ديده ام شيفته چمن هاشان ، ويولونيست هايي شيدايي سازشان ، قماربازهايي عاشق مهره شانس ، پيرزن هايي عاشق قيطان هاشان و در همين قلمرو احساسات شبيه عشق بود كه ريچادر خودش را پيدا كرده بود. با اضطراب من و پسرم را وقت بردن شيء پتوپيچ به استيشن تماشا مي كرد. كمي بزرگ بود و پايه كنده كاري شده چند اينچي از رد عقب بيرون مي زد. ريچارد دست هايش را به هم مي فشرد اما چاره ديگري نداشت . وقتي ميرزا را چپانديم تو ، راه افتاديم . التماس نكرد با احتياط برانم اما مي دانستم در فكرش هست.
وقتي تصادف شد ـ هر چند به رو نمي آورد- آورد در باطن سرزنشم مي كرد. نمي دانم چطور مي شد جلوش را بگيرم . وارد عوارضي شديم وبايد منتظر دادن پول مي مانديم كه كروكي پر از نوجوان به پشت ماشينم زدند و يكي از پايه چنبري ها را خرد كردند.
ريچارد زوزه كشان گفت: «واي احمقاي ديوونه! جنايتكاراي بي فكر ديوونه!» از ماشين پياده شد، دست هاش را تكان مي دادو فحش مي داد. به نظر من خسارتي نبود اما ريچارد آرام نمي گرفت . با چشم هاي خيس براي نوجوان هاي وحشت زده سخنراني مي كرد: ميز ارزش تخمين نزدني داشته ، بيش از دويست سال قدمت داشته ، هيچ مبلغي و هيچ جور بيمه اي نمي توانست خسارت را جبران كند، چيزي ناياب و زيبا در دنيا را خراب كرده بودند. همان طورشلوغ كنان ، ماشين ها پشت سرمان قطار شده بودند، بوق زدن ها شروع شد و مامور عوارضي از ما خواست راه بيفتيم . ريچارد به او گفت : «اين يه مسأله جديه.» وقتي اسم و مدارك جانيِ پشت فرمان را گرفتيم ، راه افتاديم اما ريچارد بد جوري هول كرده بود. در خانه اش آنتيك مصدوم را نرم نرم آورديم . به اتاق نشيمن و همان طور لفاف پيچ روي زمين گذاشتم. حالا شوك جاي خودش را به بارقه اميد داده بود و وقتي به پايه خرد شده انگشت مي كشيد ميتوانستي ببيني در فكر آينده و تعمير پايه است . نوشيدني درست و درماني به من داد و مثل هر آقاي خوش اطواري در مواجهه با مصيبت شخصي زندگيش ، راجعه به باغش حرف زد اما مي شد فهميد دلش پيش مجروح اتاق بغلي است .
من و ريچارد خيلي از هم خبر نمي گيريم و يك ماهي شد كه هم را نديديم تا شبي در رستوران فرودگاه بوستون كه اتفاقا هر دو منتظر هواپيما بوديم . تابستان بود ـ گمانم وسط تابستان ـ گرم بود. داشت تاريك مي شد . منوي آن شب مخصوص بود شمشير شعله ور داشت ؛ غذاي پخته شده ، شيشليك يا جگر گوساله يا جوجه كباب را روي ميزِ غلتان مي آرودند و به سيخ كوچكي مي كشيدند. بعد پيشخدمت چيزي شبيه پنبه خام را سر سيخ شمشيري مي زدو مي گيراند، بعد غذا را در شعله آتش و سلحشوري سرود مي كرد. اين را محض مضحك يا مبتذل بودنش نمي گويم ، ديدن مردم خوب و فروتن بوستون در غروب تابستان محظوظ اين نمايش ، تاثير گذار بود. همان طور كه شمشير شعله ور پس و پيش مي رفت ، ريچارد از ميز حرف مي زد.
چه ماجرايي ، چه داستاني . اول همه مبل سازهاي آن حوالي را بررسي كرده و مردي در وست پورت پيدا كرده كه مي شد براي تعمير پايه به اش اعتماد كرد اما وقتي مبل ساز ميز را ديده او هم عاشق شده . مي خواسته بخردش اما وقتي ريچارد قبول نكرده خواسته تاريخچه اش را بداند. بعد تعمير ، عكس گرفتند و تصوير را به مراجع ذي صلاح اثاث قرن هيجدهم فرستادند. ميز مشهور بوده ، بدنام بوده ، ميز بارستوها بوده كه آبنوس كار نامي استربريج در سال (1780) ساخته و گمان مي رفته در آتش سوخته . متعلق به خاندان پولس بود (جد بزرگ مادربزرگشان پولس) و تا (1840) كه خانه خراب مي شود ، در سياهه دارايي هاشان بوده اما اطلاعي از فقدانش نيست . اين قطعه در صحت و سلامت به دست ما رسيده و حالا بزرگمنش ترين عتيقه شناسان دوباره آن را به مثابه شي ء قيمتي بازيافته بودند. موزه داري در متروپوليتن از ريچارد خواسته بود به موزه قرضش بدهد. مجموعه داري ده هزار دلار به اش پيشنهاد كرده بود. از تجربه كشف اين حقيقت كه آدم ها هم چيزي را كه او عاشقش بود تحسين مي كردند كيف مي كرد.
وقتي گفت ده هزار دلار به خودم پيچيدم، بالاخره مي توانستم خودم نگهش دارم اما نمي خواستمش ، هرگز واقعا نخواسته بودمش ودر سالن غذاخوري فرودگاه احساس كردم ريچارد طوري در خطر است . بعد خداحافظي كرديم و هر كدام جهت مخالفي را پيش گرفتيم . پاييز به من زنگ زد تا درباره كاري صحبت كند و دوباره اسم ميز را آورد. آيا قاليچه اي را كه در خانه پدري زيرش مي انداختيم يادم مي آمد؟ يادم بود. يك قاليچه ترك چند رنگ بود با نمادهاي رمزي پراكنده . خب، قاليچه اي تقريبا عين همان را از دستفروشي در نيويورك خريده بود و حالا پايه هاي چنبري روي همان زمينه هندسي زرد و قهوه اي مستقر بود. مي شد فهميد دارد همه چيز را كنار هم مي چيند ، داشت پازل را كامل مي كرد و با اينكه هيچ وقت به من نگفت بعدش چه شد ، راحت مي توانستم ماجرا را تصور كنم . كوزه اي نقره خريده بود و پر از برگ كرده بود و يك عصر پاييزي تنها و نوشيدني به دست نشسته بود به تحسين مخلوقش.
آن شبي كه تجسم مي كند بايد باران باريده باشد. هيچ صدايي ديگري ريچارد را با چنين شتابي در زمان عقب نمي برد. سرانجام همه چيز كامل بود؛ كوزه، جلاي روي برنج ها ، قاليچه . گنجه كشودار انگار به زمان حال نيامده بود، گذشته را با خود به اتاق آورده بود. مگر همين را نمي خواست ؟ حلقه تيره زير جلا و رايحه كشوهاي خالي را تحسين مي كرد و تحت تأثير آن حال و هوا ، انگار دست تمام كساني كه ميز را لمس كرده بودند ، جلا داده بودند ، ليوانشان را رويش گذاشته بودند ، گل هاي توي كوزه را مرتب چيده بودند و خنزرپنزرهايشان را توي كشوها چپانده بود از تاريكي بيرون مي آمد. همان طور كه تماشا مي كرد ، جاي كمرنگ انگشت هاشان بر جلا روي هم جمع مي شد؛ انگار تنها وسيله آويختن به زندگي همين بود. صداشان كرده بود ،با هر قدمي كه جلوتر مي رفت آنها را بيدار كرده بود و آنها بي پروا به اتاق مي آمدند ، پرواز كنان ، انگار تنها وسيله آويختن به زندگي همين بود. صداشان كرده بود ، با هر قدمي كه جلوتر مي رفت آنها را بيدار كرده بود و آنها بي پروا به اتاق مي آمدند ، پرواز كنان ، انگار تمام اين سال ها بي تاب و رنجور انتظار آن شب را مي كشيدند.
اول از همه مادربزرگ دلانسي از بين مرده ها برگشت . سراپا سياه پوش بود و بوي زنجبيل مي داد. زيبا و باهوش و پيروز ، از گذشته كنده بود و با نيروي امواجي كه در تمام روزهاي زندگيش جريان داشت به اينجا آمده بود. انگار درست از دروازه بهشت شسته و آورده بودندش . طعنه ميگفت كل تحصيلاتش اين بوده كه چطور دستمال جيبي را حاشيه دوز كند و كمي فرانسه حرف بزند. او دنيايي را ترك كرده بود كه بي نزاكتي بود اگر خانم اظهار نظر مي كرد و آمده بود جايي كه مي توانست در صحنه حرف بزند، با مشتش روي تريبون بكوبد ، تنها در تاريكي قدم بزند و وقتي واگن قرمز از خيابان بالا مي آمد، با آتش نشان خوش و بش كند(هميشه اين كار را مي كرد) .رفتارش راسخ و الهام بخش بود. از غرب دور تا كليولند سفر كرده بود و درباره حقوق زنان سخنراني كرده بود. يك زن مي توانست هر چيز باشد ؛ دكتر ، وكيل ، مهندس ؛ زن مي توانست سيگار بكشد ، مثل خاله لوئيزا.
خاله لوئيزا وقتي پرواز كنان به جمعيت پيوست ، سيگار مي كشيد. حاشيه شال اسپانيايي ، پشتش در هوا ول بود و حلقه گوشواره هاش مثل هميشه كه نيرومند و عاجل داخل مي شد ، به ميز دست مي كشيد و روي صندلي آبي مي نشست ، تكان مي خوردند . هنرمند بود. رم درس خوانده بود. زمختي ،زرق و برق ، هوس ومصيبت ، ملازمانش بودند. با موضوعات بزرگي دست و پنجه نرم مي كرد، تجاوز به قبيله سابين و تاراج رم. بوم هاي بزرگش پر از پيكره هاي انساني بود اما هميشه بد طراحي مي شدند ، رنگ ها چرك بودند و حتي ابرهاي بالاي ميدان هاي جنگش دلسرد كننده بودند.وقتي به شكستن پي برد كه خيلي دير بود. جاه طلبي هاش را هوار پسر بزرگش ، تيموتي كرد كه حالا عبوس از قبر بلند شده بود و يك جلد سونات هاي بتهوون با خودش مي آورد و صورتش از كينه تيره بود.
تيموتي پيانيست بزرگي مي شد. تصميم مادرش بود. همه جور رنج و حرمان و تحقير را مثل نوابغ تحمل كرد . زندگي تنها و تلخي بود. اولين رسيتالش را در هفت سالگي نواخت . وقتي دوازده ساله بود بااركسترمي زد. سال بعد با تور به سفر مي رفت . لباس هاي عجيب مي پوشيد و روي طره هاي بلندش گريس مي ماليد و وقتي پانزده ساله شد خودش را كشت . مادرش بي رحمانه او را جلو برده بود.چرا بايد اين زن سخت كوش و سودايي چنين اشتباهي مرتكب مي شد؟ شايد مي خواسته احساسي را كه از بدو تولد داشته يا بي توجهي جمعيت مردان و زنان راضي و خوشبخت را درمان كند يا انتقامش را بگيرد. شايد باور داشته كه شهرت همه اينها را پايان دهد؛ يعني اگر خودش نقاش معروفي يا پسرش پيانيست مشهوري مي شد ديگر تنهايي را نمي چشيدند و مسخره نمي شدند.
ريچارد اگر مي خواست هم نمي توانست جلوي پيوستن عمو تام را بگيرد، قدرتش را نداشت. خيلي دير فهميد كه شيفتگيش به ميز در واقع شيفتگي رنج بود. عمو تام با جذبه پهلواني پير وارد شد . عاشق پيشه بود. كوچك ترين پسرش پيتر بغلش بود، همان كه پاهاش آتل پيچ بود. پيتر درست قبل از تولد افليج شد، وقتي كه عموتام وسط دعواي زن و شوهري زنش لوئيز را از پله ها هل داده بود پايين .
خاله ميلدرد صاف در هوا جلو آمد و همان طور كه مي نشست ، دامن آبيش را روي زانوهاش كشيد و ناراحت به مادر بزرگ نگاه كرد . بانوي پير ، آزاديش را به ميلدرد بخشيده بود، مثل خانواده اي كه معاهدات و پيمان ها ، پرچم ها و سرودها ايمن نگهش مي داشت . ميلدرد مي دانست كه براي انفعال ، خياطي و كارِخانه ساخته نشده . تنزل به مقام زن خانه دار يعني سرزميني را كه مادرش با شمشير براي ابد فتح كرده بود تسليم ستمگر كند. خوب مي دانست نبايد اين كار را بكند اما هنوز نمي دانست چه بايد بكند. نمايشنامه مي نوشت ، شعر مي گفت . شش سال روي نمايشي درباره كريستف كلمب كار كرد. شوهرش ، عمو سيدني ، كالسكه بچه را هل مي داد و گاهي جارو را . خاله ميلدر عصباني بعد عاشق كس ديگري شد. رابطه شان هرز رفت و هرزتمام شد ، بارسوايي ، نامه هاي ناشناس و اشك هاي تلخ . عموسيدني افتاد به مي خواري .
عموسيدني تلوخوران از قبر بلند شد و روي كاناپه كنار ريچارد نشست . بوي الكل مي داد . از وقتي به حماقت زنش پي برده بود يك بند مي زد. صورتش ورم كرده بود. شكمش آن قدر بزرگ شده بود كه دكمه پيرهنش را كنده بود. ذهنش و چشم هاش بي حالت بودند . در حال مستي سيگار روشني از دستش روي كاناپه افتاد و مخمل دود كرد. ريچارد محو و مبهوت تماشا بود. نمي توانست حرفي بزند يا حركتي كند. بعد عموسيدني متوجه آتش شد و ليواش را روي مبل ريخت . كاناپه شعله كشيد . مادربزرگ كه روي صندلي ميخكوب قديمي نشسته بود هوا پريد اما ميخ ها به لباسش گير كرد و پيرهش پاره شد. سگ ها پارس مي كردند و پيتر ـ افليج جوان ـ با صداي نازكي آواز خواند؛ وقيح و طعنه دار: «دنيا هلهله كن ، خداوندگار آمده است . بگذار عرش و طبيعت سرود خوان باشند.» ريچارد شب كريسمس را بازسازي كرده بود. در واقع ريچارد ، شايد همان وقت كه كوزه نقره را خريد ،خودش را وقف وحشت هاي گذشته كرده بود و زندگيش مثل خيلي چيزهاي ديگر در طبيعت قوس برداشته بود. بايد جوري سعادت ، صراحتي در احساسش نسبت به ويلما بوده باشد اما وقتي ميز در آن خانه در موضع فرمان نشست ، انگار به گذشته فلاكت بارش برگشته بود.
شام رفتيم آنجا ، گويا عيد پاك بود. ميز در اتاق غذاخوري بود روي آن قاليچه با نمادهاي رمزي و كوزه نقره پر از داوودي . ريچارد با زن و بچه هايش با چنان لحن غضب آلودي حرف مي زد كه مدت ها از خاطرم رفته بود. با همه دعوا مي كرد . حتي با بچه هاي من دعوا مي كرد. آه ، چرا زندگي براي بعضيها لژ عالي است و بعضي ديگر بايد پول صندلي تماشا را با فدية وبا ، مرض و كابوس بدهند؟ به محضي كه توانستيم بيرون آمديم.
وقتي رسيديم خانه ، پايه سوپ دان آنتيك سبز شيشه اي خالد ميلدرد را برداشتم و با چكش خرد كردم. بعد جعبه خياطي مادربزرگ را انداختم سطل آشغال ، روميزي توريش را با آتش سوراخ كردم و مفرغ هاش را توي باغ خاك كردم. سكه هاي رومي ، اسب دريايي و نيزي و بادبزن چيني . تنها چيزي كه مي توانيم قدر نگه داريم درك تصادفيمان از مگر و عشق زمين لرزاننده است كه ما را نزديك هم مي آورد. مرگ بر جغد توپر تالار طبقه بالا و مجسمه هرمس دمروي تيرك پلكان مارپيچ ! گردنبند ياقوت را دور بينداز ، دعوتنامه قصر باكينگهام را دور بينداز ، روي عطر پاش مورانويي و ماهي خوري هاي كانتوني بالا و پايين بپر. هر چه ما را مي رنجاند و جلوي هدف هامان را مي گيرد دور بريز ، خواب و بيدار . نظافت و شجاعت حالا اسم شب ماست . هيچي ديگر نمي تواند ما را از نگهبانان مسلح و مرزهاي كوهستاني به گذشته برگرداند.
پي نوشت:
- اين داستان با عنوان «The Lowboy» در سال (1978) در مجموعه داستان “The Stories of Gohn Cheever” به چاپ رسيده است .
- منتشرشده در همشهري داستان شماره 68
Leave a Reply