شهر کوچکي بود به اسم آدرياناپوليس، شصت مايلي يالتا در طرف خشکِ رشتهکوههاي کريمه؛ از ساحل با تاکسي رفته بودم آنجا و منتظر هواپيماي مسکو بودم که به يک امريکايي برخوردم. هردومان طبيعتن از ديدن کسي که انگليسي حرف ميزد خوشحال شديم و به سالن غذاخوري رفتيم و يک شيشه ودکا سفارش داديم. او مهندس شرکت توليدکنندهي کود شيميايي در کوهستان بود و براي تعطيلاتي شش ماهه به امريکا برميگشت. ميزي کنار پنجره گرفته بوديم که رو به باندِفرودِ کمپرواز بود. شبيه آن فرودگاههاي خصوصي وطني که در حومه ميبيني و بيشتر پروازهاي اختصاصي استفاده ميکنند. سيستم بلندگوي عمومي داشت و زن جواني با صداي صاف و آهنگدار به روسي اعلان ميخواند. نميفهميدم چه ميگويد اما فکر کنم از ايگور واسيليويچ کريوکوف ميخواست لطفن به باجهي بليط آئروفلوت مراجعه بفرمايند.
دوستم گفت: «منو ياد زنم ميندازه اين صدا. الآن مطلقهام اما پنج سال پيش زنم بود. هرچي بخواي داشت. خوشگل، خوشاندام، باهوش، عاشق، آشپزِ تموم عيار، پول و پلهاي هم داشت. ميخواست بازيگر شه ولي وقتي نشد مأيوس نشد و تلخي نکرد. فهميد از پسِ رقابت برنميآد ول کرد، همين. منظورم اينه که از اون زنا نبود که مدعي شه يه شغل خوب رو ول کرده. ما يه آپارتمان کوچیک تو بيسايد داشتيم و اون دنبال کار ميگشت و بهخاطر تمريناش تو فرودگاه نيوآرک گوينده کردنش، منظورم اينه که بلد بود چهطور از صداش استفاده کنه. صداي خيلي قشنگي داشت، ساختگي و اينا نبود، خيلي آروم و شاد و آهنگي. سه شيفت کاري چارساعته داشت و چيزايي ميگفت مثلِ «مسافرين محترمِ پرواز سياتل ايالات متحده، لطفن از خروجي شانزدهم سوار شويد»، «آقاي هنري تاويستوک لطفن به باجهي بليط امريکن ايرلاينز» فکر کنم اين دختره هم از همينا ميگه.» با سر به طرف بلندگو اشاره کرد. «شغل محشري بود، فقط با چارساعت کار تو روز بيشتر از من پول درميآورد و کلي وقت واسه خريد و آشپزي و خونهداري داشت که خيلي هم كدبانو بود. خب ما حدودن پنجهزار دلار تو حساب پساندازمون داشتيم، تصميم گرفتيم بچهدار شيم و اسبابکشي کنيم حومه. اون موقع پنج سالي بود تو فرودگاه نيوآرک گويندگي ميکرد. خب، يه شب قبلِ شام وقتي داشتم ويسکي ميخوردم و روزنامه ميخوندم شنيدم از آشپزخانه ميگفت بيا سر ميز لطفن شام آماده است. بيا سر ميز لطفن. با من با همون صداي آهنگي حرف ميزد که تو فرودگاه ميگفت و اين عصبانيام ميکرد. گفتم عسلم با من اينطوري حرف نزن، با اين لحن صدام نزن. بعد اون گفت: «مياي سر ميز لطفن؟» درست همونطوري که ميگفت: «آقاي هنري تاويستوک لطفن به باجهي بليط امريکن ايرلاينز» بعد من گفتم: «عزيزم يه کاري ميکني فکر کنم منتظر هواپيمايي چيزيام. منظورم اينه صدات قشنگه ولي خيلي عموميه.» اون گفت که صداش خيلي درست تنظيم شده و «فکر نميکنم ازش گزيري باشه» و يکي از لبخندهاي زورکي و شيرين تحوليم داد که وقتي پروازت چارساعت تاخير داره و هواپيماي پشتبندش رو از دست دادي و مجبوري يه هفته کپنهاگ بموني مهمانداراي هواپيما ميزنن. بعد سرِ ميز شام نشستيم و همهي وقتِ شام خوردن با همين صدا قشنگه باهام حرف زد. انگار با صفحهي گرامافون شام ميخورم. انگار با نوارضبط همغذا شده بودم. بعدِ شام تلويزيون ديديم و بعد اتاق خواب رفت و صدا کرد: «الآن ميياي بخوابي لطفن؟» «الآن مياي بخوابي لطفن؟» درست مثل اين که بگه «مسافران سان فرانسيسکو لطفن از گيت هفتم سوار شوند» رفتم تو تختخواب و اميدوار بودم فرداصبح اوضاع بهتر شه. به هر حال، شب بعد که خونه اومدم، دادزدم: «سلام عسلم» يا چيزي شبيه اين و همون صداي همگاني از آشپزخانه اومد که «داروخونهي سر نبش ميري برام يه خميردندون پپسودنت بگيري لطفن؟» «داروخونهي سر نبش ميري برام يه خميردندون پپسودنت بگيري لطفن؟» رفتم آشپزخانه و محکم بغلش کردم و يه ماچ آبدار ازش گرفتم و گفتم: «بس کن عزيزم، بس کن» زد زیرگريه و فکر کردم حتمن يه قدم سمت درست برداشتيم. ولي همونجور گريهکرد و گريهکرد و گفت من بيعاطفه و سنگدلم و دربارهي صداش خيالاتي ميکنم که درست نيست و ميخوام دعوا راه بندازم. خب، شيش ماه ديگه با هم مونديم ولي ديگه تهش رسيده بود. واقعن عاشقش بودم. دخترِ حيرتآوري بود تا وقتي بهم حسِ يه مسافر احمق رو داد. يکي از اون صدنفرِ سالن انتظار که بايد به خروجي درست و پرواز درست رسوندشون. بعدِ اون تماموقت دعوا ميکرديم تا حکمِ طلاق توافقي رو تو رنو گرفت. هنوز هم تو نيوآرک کار ميکنه. طبيعيه فرودگاه کندي رو ترجيح بدم ولي گاهي مجبورم برم نيوآرک و صداش رو ميشنوم که ميگه «آقاي هنري تاويسوک لطفن به باجهي بليط امريکن ايرلاينز» ولي فقط تو نيوآرک نيست که صداش رو ميشنوم، همه جا هست. اورلي، لندن، مسکو، دهلينو. مجبورم هوايي سفر کنم و تو همهي فرودگاهاي اين دنياي بزرگ صداش رو ميشنوم يا يه صدايي شبيهش که از آقاي هنري تاويستوک ميخواد بره باجهي بليط لطفن. نايروبي، لنينگراد، توکيو، همهجا همينطوره حتي اگه زبونشون رو نفهمم و يادم مياندازه که اون سال چهقدر خوشبخت بودم و چه دختر دوستداشتنياي بود، واقعن دوستداشتني بود، تو عشق چه اتفاقات مرموزي ميافته. ميشه يه بطر ديگه ودکا بخوريم؟ پولش با من. اينا چند روبل بيشتر از هزينهي سفر به من ميدن و بقيهاش رو بايد لبِ مرز پس بدم.»
- نوشته جان چيور. برگرفته از Another Story – برگردانِ فرزانه دوستي و محمد طلوعي
- منتشرشده با تعديل در خردنامه همشهري (ماهنامه داستانِ همشهري)/مهر 1389
Leave a Reply