اگر با شنيدن واژههاي سوررئاليسم و رئاليسم جادويي خميازه ميكشيد، اگر عجايب زندگي دهاتنشينان ِ ماركز برايتان عادي شده، اگر از عشق و دهشت بهسبك فوئنتس يا از زندگي سگي ِ يوسا خسته شدهايد و بدتان نميآيد چند سگ رمانتيك جنايتكار ببينيد، بولانيو انتخاب خوبي است.
بولانيو، شعر، نان، رمان
در آخرين مصاحبهي بولانيو در سال 2003 يعني چند هفته قبل از مرگي زودرس در پنجاه سالگي، از او ميپرسند اگر نويسنده نميشدي چه ميكردي، بيتامل جواب ميدهد: «كارآگاه ويژهي قتل، از آن آدمهايي ميشدم كه شبها تنهايي ميروند سر صحنهي جنايت و از اشباح نميترسند». كسي از رابطهي بولانيو با اشباح خبر ندارد، اما شبحِ بولانيو بعد از مرگش هم دست از سر ادبيات آمريكاي لاتين برنداشته و جويندگان هرروز دستنوشتههاي تازهتري از آثارش را رو ميكنند كه بلافاصله به انگليسي و زبانهاي ديگر ترجمه ميشود. مثلا همين پارسال رمان تازهاي به نام «رايش سوم» پيدا كردند كه مدتها در كشوي بولانيو خاك ميخورده، و امسال هم مجموعهي تازهاي به نام «راز شرّ» شامل چند داستان كوتاه و مقاله منتشر شد.
ميگويند مرگ ناهنگام، ريشهي نويسندهي خوشآتيه را خشك ميكند اما در مورد بولانيو اينطور نبود. روبرتو بولانيو آبالوس، فرزند نزار و رنجورِ يك راننده كاميونِ ورزيده و مادري آموزگار در سال 1953 در سانتياگوي شيلي پا به دنياي نامهربان گذاشت. بچهريقوي عينكي و توسريخوري را تصور كنيد كه ازقضا ديسلكسي هم دارد و موقع روخواني زبانش ميگيرد، همه از او قطع اميد كردهاند و پسرها در جمع خود نميپذيرندش، چه كند جز انزوا و پناه بردن به دنياي كتاب؟ كتاب و سواد و عشق بيحد به بورخس برگ برندهي بولانيوي جوان شد، راهش را در جامعه گشود و ديري نگذشت كه به جريانهاي چپ شيلي پيوست و همين تجربهها او را به جلاي وطن واداشت. از سال 1977 به بعد بولانيو به اروپا ميرود و سرانجام در سواحل مديترانهي بارسلونا ساكن ميشود. ازدواج ميكند و كاري نميماند كه امتحان نكرده باشد: ظرفشويي، كارگري، پادويي، و حتي آشغالجمعكني. روزها كار ميكرد و شبها شعر مينوشت و به اين ترتيب سالها به نوشتن ادامه داد تا بالاخره در دههي چهارم زندگي و تولد فرزند، باورش شد شعر (آنهم شعرِ اينفرا رئاليست) براي آدم نان نميشود و تصميم گرفت رمان پرفروش بنويسد. با اينحال دركنار رمان همچنان به شعر نوشتن ادامه داد كه نتيجهاش كتابي بود كه بيست سال بعد از تولد پسرش منتشر كرد: «سگهاي رمانتيك» (2000). بولانيو تا پنجاه سالگي بيشتر دوام نياورد و بعد از تحمل مدامِ بيماري وقتي اسمش در صدر ليست انتظار دريافت كبد مانده بود از دنيا رفت، در سرزميني كه وطنش نبود و دور از وطني كه چندان با او همساز نبود. بولانيو در مصاحبهي ديگري گفته كه تنها سرزمين مادري واقعي او دو فرزند و همسر (اسپانيايي)ش هستند.
بياعتناييِ بولانيو به قواعد جامعهي ادبي و وطن كه دو عنصر اساسي آثار ماركز، پاز، يوسا و ديگران است، او را از بدنهي مسلطِ ادبيات ِ حالا كلاسيكشدهي ادبيات آمريكاي لاتين جدا ميكند و پرداختهاي متفاوتِ او از تاريخ و سياست او را به نويسندهاي صاحب سبك تبديل كرده، البته سبكي چنان ممتنع كه بهقول جري باوئر «نويسندگان آمريكاي لاتين بعد از بولانيو بهكل دست از درونمايههاي تاريخ و سياست كشيدند». درست شش هفته قبل از مرگ، دوستان آمريكاي لاتينش از او بهعنوان مهمترين نويسندهي نسل خود بعد از زوال غولهاي ادبي آمريكاي لاتين تجليل كردند. در اين مراسم بهترين دوستش فردريك فرزان ميگويد روبرتو زماني به نوشتن رو آورد كه آمريكاي لاتين باورش به آرمانشهر را از دست داده بود، وقتي بهشت جهنمِشان شده بود و اين احساس سهمگين و كابوسوار همان چيزي است كه در سرتاسر رمان 2666 حضور دارد. كتابهاي او به طريقي شخصي سياسياند، اما نه خصمانهاند و نه مردمفريبند، و اين چيزي است كه او را بيشتر از «جنبش بوم»، به «بيت»ها شبيه ميكند.
بولانيو در طول حياتش دو جايزهي ارزنده بيشتر نديد، يكي جايزهي رومولو گالگوس 1999 براي رمان «كارآگاهان وحشي» و ديگري جايزه ملي محفل منتقدان آمريكاي 2008 براي رمان قطورِ «2666» (كه همان سال ترجمه شده بود). اما در اين چند دهه بولانيو چنان سختكوشانه و بيوقفه مينوشت كه هنوز هم دستنوشتههاي تازهاي لابهلاي وسايلش پيدا ميكنند (حتما به آتيهي خانوادهاش فكر ميكرده). تبِ بولانيو بعد از مرگ و بهواسطهي ترجمهي تدريجي آثارش به انگليسي و انتشار در نيويوكر و مجلات خوشنام همهگير شد؛ «شبانه در شيلي» (2003)، «ستارهي دوردست» (2004)، «تعويذ» (2007)، «كارآگاهان وحشي» (2007)، «ادبيات نازي در آمريكا» و «سگهاي رمانتيك» (2008)، «پيست اسكيت» (2009)، «موسيو پين» و «آنتورپ» (2010) به انگليسي منتشر شدند…و اين ماجرا همچنان ادامه دارد.
بولانيو در ايران
مجموعهاي از داستانهاي كوتاه بولانيو بهنام «آخرين غروبهاي زمين» و رمان كوتاه «تعويذ» («چشمزخم» با ترجمهي پوپه ميثاقي) را نشر چشمه در 1388 منتشر كرد. سال 89 «موسيو پن» با برگردان ميثاقي و مجموعه داستان ديگري با عنوان «شرم نوشتن» زيرنظر پويا رفويي چاپ شد و سال بعدش هم «ستارهي دوردست» (بهترتيب توسط نشر نيكا و نشر بخشايش). اسماعيل قهرمانيپور هم رمان معروف «كارآگاهان وحشي» را ترجمه كرده و به نشر روزگار سپرده ولي هنوز خبري از انتشار اثر نيست. درحاليكه رمانهاي جنجالي بولانيو مثل 2666 ترجمهنشده ماندهاند، نشرافق امسال ترجمهي ديگري از «موسيو پين» و دو داستان كوتاه ديگر را با ترجمهي ميلاد زكريا راهي بازار كتاب كرده است، داستاني كه به نسبت بقيه آثار بولانيو ساختار كلاسيكتري دارد.
- موسیو پین
- روبرتو بولانیو؛
- ترجمهی میلاد زکریا.
- تهران: افق، ۱۳۹۱.
- 250 صفحه
- ادبیات امروز. رمان؛۸۵.
- شابك: 978-964-369-818-8
موسيو پين، سرگشتهي شبهاي شوم و جنايتهاي مكتوم
سال 1936، چزاره وايخو، شاعر سرشناس اهل پرو در شعري بهنام «سنگ سياه روي سنگ سفيد» پيشگويانه مينويسد كه پنجشنبهروزي در پاريسِ خيس از رگبار خواهد مرد. دو سال بعد وقتي 46 سال بيشتر ندارد و به نكبت فقر و ملال و سوءتغذيه دچار است، از وطن رانده و از جنگ مانده (جنگ داخلي اسپانيا) بر اثر يك بيماري ناشناخته در پاريس جان ميدهد. مرگِ دردناكِ وايخو در فلاكت و غربتِ بيمارستاني در پاريس بهانهاي است براي روايتِ داستاني بولانيو در «موسيو پين» كه البته بيشباهت به سرنوشت غمانگيز خود بولانيو نيست. در يادداشت مقدماتي نويسنده آمده كه داستان را در سال 1981 يا 82 نوشته و قرار بوده اسمش «مسير فيل» باشد ولي بعدها تغييرش ميدهد. در «موسيو پين» كه جزو نخستين كارهاي بولانيو است همهي عناصر اصلي سبكي و موضوعي او بهچشم ميخورد: سايهي سنگينِ فاشيسم و ارتباط پيچيدهاش با هنر، تباني و توطئه، فرقهگراييهاي عجيب و غريب، اجتماعات مخفي، تنهايي، بيماري، تبعيد، زندگي در ظلمات و سرگشتگي مرداني كه ميخواستند در حريمِ هنر بمانند اما كوتاهقامتاني شدند كجرفتار كه دستآخر كارشان به همدستي با ديكتاتورها كشيد.
شخصيت اصلي داستان «پير پن» يا «پير پين» (كه در تلفظ فرانسوي معناي نان ميدهد و در تلفظ انگليسي معناي رنج؛ و در هردو صورت با درونمايهي قصه هماهنگي دارد) مردي ميانسال و عزب است كه براثر جراحت ريه در جنگ جهاني اول مقرري دولتي ناچيزي دريافت ميكند و همانرا هم در راه آموختن مزمريسم بهباد داده و حالا مرد فقير و گمنامي است كه در نهايت سرخوردگي درمييابد هممسلكانش مهارت خود را درخدمت ديكتاتوري پينوشه بهكار ميگيرند. پين ملازمِ هيچ گروه سياسي نيست، ولي دو فاشيست اسپانيايي به او رشوه ميدهند تا وايخوي مفلوكِ مبتلا به سكسكه را (كه همسر و دوستش مادام رينود اميدوارند بهكمك خواب مغناطيسي پير پين بهبود يابد) درمان نكند و اين آغاز سرگشتگيهاي پين است.
در حاشيهي داستان، اتفاقات ديگري هم ميافتد مثل برخورد اتفاقي پين با دوستي قديمي كه خبر از خودكشي دوست و مزمريست جوان گيوم ترزف ميدهد. اما مثلث رفاقت آنها در پاريس دههي بيست شكل گرفته زماني كه دنيا جاي بهتري بود و دنيا در آستانهي فاجعهاي ديگر و هجمهي فاشيسم نبود. وامانده و مستاصل، وايخو آخرين تلاشش را براي نجات وايخو ميكند اما در فضاي سوررئال سفيد و لابيرينتمانندِ بيمارستان آراگو گم ميشود، بيخبر از آنكه وايخوي بيچاره مرده و جسدش را از بيمارستان خارج كردهاند.
پين كه دل درگرو مادام رينودِ بيوه دارد اميدوار بود درمان بيماري وايخو او را نزد او محبوبتر كند، اما وايخو ميميرد مادام رينود مصاحب تازهاي پيدا ميكند و پين كه عرضهي ابراز عشق ندارد، ناچار همهچيز را از دست ميدهد. رنجِ پين آنجا به اوج ميرسد كه از زبان عاشقِ نورسيدهي مادام رينود ميفهمد وايخو شاعر مهمي بوده، مهم و فقير. هنر در «موسيو پين» دوبار به مسلخ ميرود، يكبار با مرگ شاعر فقير يا بهتر بگوييم، قتل او بهدست فاشيسم، و بار ديگر در مرگِ جانكاه و غمزداي تمام اميدهاي باطل پين و اجبار به ادامهي حياتي تهي و ماتمزده.
اما داستان تتمهاي هم دارد تحت عنوان «مسير فيل» كه درواقع هم متن است هم پيرامتن. مسير فيل درواقع طرحي است كه بعدها به خلق كتاب «ادبيات نازي در آمريكا» ميانجامد؛ دايرهالمعارفي داستاني دربارهي شخصيتهاي مهم در ادبيات آمريكاي شمالي و لاتين، كه آميخته است به انواع طعنهها به نويسندگان راستگرا و بازيهاي بامزه با بيوگرافيشان. در «مسير فيل» هم بولانيو شرحي مختصر از گذشته و آينده و مرگ شخصيتهاي مهم داستانش ارايه ميكند. ذيل شخصيت مادام رينود ميخوانيم:
گاهي اوقات او وقتي به ياد جوانيش ميافتاد گريهاش ميگرفت، اشكهاي پيرزني كه اسير تسلسلي از تصاوير غيرقابل فهم شده: چهرهي شوهر اولش، باران، خورشيد، كافههاي محلهي لاتين، پيير پين، شاعري كه هرگز حتي يك مصرع ار كارهايش را نخوانده بود، رفاقت لطيف و پايدار زنان، شكافهاي موجود در همهي داستانها، شكافهايي كه با گذشت سالها كم كم كوچك ميشوند، نازك ميشوند و اهميتشان را از دست ميدهند، و ديگر شكاف نيستند بلكه به فضاي خالي تبديل ميشوند. (145)
شماره 363، شنبه 25 آذر 1391.
Leave a Reply