موضوع امروز متافيزيک چاقي است و من شکمِ مردي به اسم لارنس فارنسورث هستم. من فضاي تنشم، بين ديافراگم و لگن خاصره و امعا و احشايش اختيار من است. ميدانم باورم نميکنيد اما وقتي فرياد تهِ قلب را ميشنويد چرا ته شکم را نشنويد؟ من نقش زيادي در زندگياش دارم مثل هر عضو حياتي ديگرش و با اين که کاري نميکنم، استقلالم را حاصلِ نيروهاي متغاير محيط پيرامونش مثل پول و موهبت ستارهها ميدانم. ما در ميدلوست متولد شديم و او در شيکاگو درس خواند. اول در تيم دوميداني بود (پرش با نيزه) و بعدها تيم غواصي، دو ورزشي که موجوديتم را به خطر ميانداختند و نابودم ميکردند. من تا چهل سالگياش يعني وقتي که دکتر و خياط من را ديدند، خودم را نشناخته بودم. او سرسختانه از پرداختن به حقوق من سر باز ميزد و حدود يک سال به پوشيدن لباسهايي که من را تنگ در ميان ميگرفتند و به درد و مشقت ميانداختند ادامه ميداد. من هم به تلافي هر وقت ميخواستم زيپش را درميدادم.
اغلب ميشنيدم ميگفت بعد از نصف عمر دويدن پشت آن تيرک سرکش، حالا محکوم است نصف ديگر عمرش را با شکمي اين طرف و آن برود که مثل آلتش خودمختار و بوالهوس است. البته من در موقعيتي بودم که ميتوانستم شاهد شهوتبازيهاش باشم اما نميخواهم از هزارها يا ميليونها باري که شريکش بودم وصفي کنم. من خلافِ شهرتم به کودني چشم بصيرت دارم و بنابراين جاي نگاه به تمرينهاي ژيمناستيک به عواقبش چشم داشتم که تا آنجا به گوشم رسيده مالامال از لذتجويي بود. او فکر ميکرد زندگي شهوانياش مجوز ورود او به زيباييهاي واقعي دنيا است. رقص در توفان، مثل باران، عقيده اش راجع به رابطهي کامل بود. گاهي شکايتهايي ميشد. يک بار شنيدم زني پرسيد «تو اصلن ميفهمي زندگي چيزايي بيشترِ سکس و طبيعتپرستي هم داره؟» باري وقتي از زيبايي ستارهها ذوقزده شد، دوستدخترش خندهاش گرفت. دانش من دربارهي جهان محدود به تجربهي برهنگيها است؛ اتاق خوابها، استحمام، سواحل، استخرهاي شنا، ميعادها و حمام آفتاب در آنتيل. بقيهي زندگيام لاي يکجور پرده ميگذرد ميان شلوار و پيرهنش.
بعدِ يکي دو سال که به انکار من ادامه داد، شلوارش را از سي به سي و چهار گشاد کرد. وقتي سايز سي و چهار را رد کردم و تلاش ميکردم به سي و شش برسم در احساسش نسبت به من دچار وسواس شد. تضاد ميان آنچه بود و ميخواست باشد و آنچه شده بود جدي نشان ميداد. وقتي آدمها به من انگشت ميزدند و دربارهي روبناي پيشآمدهي ساختمان شوخي ميکردند، خندهي زورياش نميتوانست خشمش را پنهان کند. ديگر دوستانش را براساس هوش و فراست قضاوت نميکرد با دور کمرشان ميسنجيد. چرا ايکس اينقدر کمرباريک بود و چرا زي با شکم دستکم چهل اينچياش از همهچي راضي بود؟ وقتي رفقايش بلند ميشدند، چشمش از لبخندها به کمرها ميلغزيد. شبي استاديوم يانکي رفتيم تا بيسبال تماشا کنيم. وقتي متوجه شد بازيکن توپگيرِ راست دورِ کمر سي و شش اينچي خوشفرمي دارد سرکيف آمد. بقيه توپگيرها هم مقبول بودند اما توپزن که مسنتر بود، شکم برآمدهاي داشت و دوتا از داورها وقتي گاردشان را باز کردند افتضاح بودند. توپجمعکن هم. بعد متوجه شد اصلن بيسبال تماشا نميکند، يعني تحت تاثير من قادر به تماشاي بازي نبود و بيرون آمديم. يکي دو روز بعد تصميم گرفت آن يک سال يا يک سال و نيم جهنمي را شروع کند.
با رژيمي شروع کرديم که پايهاش آب و تخممرغِِِ آبپز سفت بود. ده پوند در عرض يک هفته کم کرد اما از جاهايي که نبايد و با اين که زندگيم را به مخاطره انداخته بود دوام آوردم. رژيم باعث اختلال سوختوساز شد که به دندانهاش آسيب زد و به توصيهي پزشکش دست از رژيم برداشت و عضو کلوپ سلامت شد. سه بار در هفته روي دوچرخه الکتريکي و ماشين غلتان شکنجه ميشدم و بعد ماساژور مشتومالم ميداد و با خشونت و بيرحمي با کف دستش مرا ميزد. بعد چندجور زيرپوش کشي و کرست خريد که قرار بود داغان يا پنهانم کنند و مادامي که دچار شدايد و عذاب ميکردند فقط مايهي اثبات شکستناپذيريام ميشدند. وقتي عصري برداشتشان، دوباره خودم را به جهاني که آنقدر عاشقش بودم اثبات کردم. کمي بعد دستگاه تازهاي خريد که نابوديام را تضمين کرده بود. جوري شورت پلاستيکي طلايي که با پمپ دستي باد ميشد. با ميزان اسيدي که از اين کار ترشح ميشد فهميدم چه درد و حماقتي را تحمل ميکند. وقتي شورت باد ميشد دستورالعملها را از روي کتاب ميخواند و حرکات ورزشي انجام ميداد. اين بدترين دردي است که تا به حال تحمل کردهام و وقتي تمرين تمام ميشد، جاهاي مختلفم دچار چنان کوفتگي و قلنبگي غيرعادي ميشد که يک شب تمام بيخواب ميشديم.
تا اين وقت متوجه دو واقعيت شده بودم که ضامن بقاي من بود. يکي اين که از ورزشهاي انفرادي بيزار بود؛ بازي را خيلي دوست داشت اما از نرمش بدش ميآمد. هر روز صبح حمام ميرفت و ده بار دستش را به شصت پايش ميرساند. کفلهايش (آن قصهي ديگري دارد) ميساييد به دستشويي و پيشانياش ميگرفت به نشيمنِ مستراح. از عرقهايي که رويم ميريخت متوجه ميشدم اين تمرين شکستم ميدهد. بعد تابستان را رفت حومه و آنجا پيادهروي و وزنهبرداري کرد. ضمن وزنهبرداري ياد گرفت به ژاپني و روسي بشمرد و اميدوار بود اين به تمرينهايش تشخص بدهد اما موفق نشد. پيادهروي و وزنهبرداري هردو او را خجالتزده ميکردند. عامل دوم به نفع من اين که آقا معتقد بود زندگي سادهاي دارد. اغلب ميگفت: «من زندگي خيلي سادهاي دارم». اگر واقعن اين طور بود من هيچ شانس پيروزي نداشتم اما فکر ميکنم هيچ رستوران درجه يک اروپايي، آسيايي، افريقايي يا جزاير بريتاني نمانده آنجا نبَردم و حالي نداده باشد. بعد از يک بشقاب پر کراکت در ژاپن رفيقانه دستي به من ميزد و ميگفت «به خودت برس مرد» تا وقتي اين روش سادهي زندگي است، جاي من در اين دنيا امن است. اگر نااميدش ميکنم از روي کينه يا عداوت نيست. بعد از يک شام هومري حسابي با چهارده پيشغذا در جنوب روسيه، شب را با هم در حمام گذرانديم. در تفليس بود. انگار زندگياش را تهديد ميکردم. ساعت سه صبح بود و از درد فرياد ميکشيد. گريه ميکرد و شايد من تنها جاي تنش باشم که عمق تنهايياش را ميفهميدم. سر من داد کشيد: «برو گم شو، گم شو» چه چيزي رقتانگيزتر و مضحکتر که مردي لخت، بوق سگ در کشوري بيگانه است اعضاي حياتياش را دور ميريزد. کنار پنجره رفتيم تا به صداي باد لاي درختها گوش کنيم. داد زد: «آه، بيشتر از اين بايد سمتِ معنويات ميرفتم.»
اگر شکم ماموري مخفي يا پادشاه هم بودم نقش من در گذر زمان توفيري نميکرد. من اجمالن بيشتر از مترسک داسبهدست گذر زمان را نشان ميدهم. چرا بايد عامل واضحي مثل زمان، که از تمام ساعتهاي توي خانهاش فهميده ميشد، اينقدر به ناله و نفرينش بيندازد؟ چرا فکر ميکرد خميرمايه و جذابيتش در زيبايي جواني است؟ ميدانم او را ياد رنجي ميانداختم که در رابطه با پدرش تحمل ميکرد. پدرش در پنجاهوپنج سالگي بازنشست شده بود و بقيهي عمرش به جلاي سنگ، باغباني و آموزش مکالمهي فرانسوي با نوار ضبط مشغول بود. مردي تنومند و خميده بود اما مثل پسرش درست نيمهي راه شکم آورده بود. بهنظر ميرسيد مثل پسرش از موهبت پيري و افزايش وزني معقول محروم است. شکمش، رودههايش، انگار روحش را خرد کرده بود. شکمش باعث شده بود خميده شود، گشاد راه برود، هن و هن کند و شلوارش را گشاد کند. شکمش گويي منادي فرشتهي مرگ بود؛ فارنسورث که هرروز صبح دست به شصت پايش ميزد با همين فرشته دست و پنجه نرم ميکرد؟
بعد سالي با هم سفر کرديم. نميدانم قصدش چه بود اما در عرض دوازده ماه سه بار دور جهان گشتيم. شايد فکر ميکرد که سفر سوختوساز بدنش را بيشتر ميکند و اهميت من را کم. نميخواهم به سختيهاي کمربند ايمني و برنامهي غذايي آشفته اشارهاي کنم. همهي جاهاي معمول را ديديم همينطور به نايروبي، ماداگاسکار، مايوريتي، بالي، گينهي نو، کالدونياي نو و زلاندنو سفر کرديم. مادانگ، گوروکا، لي، رابايول، فيجي، ريکجاويک، تينگوفلير، آکوريري، نارسارسواک، کاگسياروک، بخارا، ايرکوشک، اولان باتور و صحراي گبي را ديديم و بعد نوبتِ گالاپاگوس، پاتاگونيا، جنگل ماتو گروسو و البته سيشيل و آميرانت رسيد.
بعد شبي در پاستو همهچيز را تمام کرد يا شايد تصميمي گرفت. غذا را با انجير و گوشت پارما شروع کرد و همراهش دوتا نان و کره. بعد اسپاگتي کاربونارا، استيک و سيبزميني سرخ کرده، يک سيني ران قورباغه، ماهي اسپيگولاي درسته سرخشدهي کاغذپيچ، سينهي مرغ، سالاد با سس چرب، سه جور پنير و دسر زاباگليونهي پرملات. همان وقت که زاباگليونه سفارش داد فهميدم پيروز شدم و آتشبس است. پنهانم نميکرد از بين نميبرد، فراموش نميکرد و پردهپوشياش مودبانه بود. وقتي از ميز بلند شد دو اينچ ديگر به من اضافه کرده بود طوري که وقتي در ميدان قدم ميزديم ميتوانستم باد شبانه را حس کنم و صداي چشمهها را بشنوم و از آن به بعد با هم به خوبي و خوشي زندگي کرديم.
- متافيزيك چاقي نوشته: جان چيور
- اين داستان در شهريور 90 در نشريه اينترنتي ماندگار منتشر شد
- تصویر: «مرد چاق در ساحل» اثر پیت گیلی
Leave a Reply