
گفتوگو با نایپل درباره ادبیات، ایران و …
سوراجپراساد نایپل متولد 1932 که بیشتر با نام وی. اس. نایپل شناخته میشود، رماننویس و مقالهنویس هندو ترینیدادیتبار بریتانیایی است که در سال 2001 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. از آن سال تاکنون نایپل در مصاحبهها و سخنرانیهای فراوانی که داشته، چهرهای لجوج، خودسر و بیاعتنا به قاموسهای پذیرفته ادبی دنیا از خود به جا گذاشته، چهرهای که در رنجاندن و درافتادن با شخصیتهای مشهور ادبیات دنیا اصرار دارد. در این گفتوگو نایپل اشاراتی مختصر به سفر خود به ایران و دستاورد ادبی آن نیز دارد.
آیا شانس نقشی در حرفه و موفقیت یک نویسنده دارد؟
من برای خیلی چیزها سخت کار کردهام. شانس فقط اوایل کار سراغم آمد یعنی وقتی که سعی میکردم قدم اول را بردارم؛ یک روز در هتل لانگهام، ساختمان بیبیسی که در آن کار میکردم، اگر به فکرم نرسیده بود که دربارهی خیابانهای ترینیداد که آنجا بزرگ شده بودم بنویسم، شاید باید سالها دست و پا میزدم. اگر آدمهای توی اتاق، اتاق نویسندگان مستقل در بی بی سی، به من انگیزه نداده بودند، شاید هیچ وقت شروع نمیکردم. حس میکردم دارم راه خودم را میروم. اصلا کار راحتی نبود، کتابی که نوشتم تا چهار سال بعد منتشر نشد. انگلستان آن زمان عقاید دیگر درباره نوشتن داشت که تا امروز ادامه دارد.
منظورتان این است که خارج از سنت رایج ادبیات انگلیسی مینوشتید؟
آن مهم نیست. مهم این است که انگلستان کارِ من را نمیفهمید. اگر سرزمین خودم بود اوضاع فرق میکرد، ولی من سرزمینی ندارم. انگلستان کارم را نه تحسین کرد نه تصدیق. پس کار من شد پیدا کردن قلمرو خوانندگانم. خیلی کند پیش میرفت؛ برای من خیلی کند بود.
آیا قلمرو خوانندگان تان را آگاهانه جستجو میکردید؟
من همیشه برای خوانندههای محدودی نوشتهام: همسرم، کسی در بیبیسی، ناشرانم و ویراستار آلمانیام.
مسلما کتابی مثل «در میان مومنان» را که لازمهاش سفر به دنیای مسلمانان بوده برای مخاطبی جهانی نوشتهاید؟
از آنجا که نوشتن یک فرآیند است، نوشتن آن کتاب هم برای من فرآیندی داشت. خوانندگانش را بعد از انتشار پیدا کرد و در جاهایی مثل هاروارد و ماساچوست برایم دردسرساز شد. آنجا یک عده آقایان دانشمند! هستند که بهخاطر همین دانششان نیازی نمیبینند برای فهمیدن یک کشور سری به آنجا بزنند، بلکه فکر میکنند چیزی را که باید، میدانند… من هرچیزی را که کشف کردم و نوشتم محض خاطر خودم بود و نمیدانم چه شد که به دانشگاه ماساچوست رفتم، دعوتم کردند و رفتم برای سخنرانی ولی تمام توجه آنها به ایران بود. یادم میآید درباره غیرت ایرانیان به «خون» حرف زدم. وقتی مردی در راه عقاید مذهبی خودش شهید میشود، مردم دستها و تکههای پارچه را به خون او تبرک میکنند. ولی افرادی که آنجا بودند حرفم را باور نمیکردند، از بس که دانشمندند! یک روزنامه آمریکایی بود که میخواست این کتاب را به صورت سریالی منتشر کند ولی منصرف شد.
چرا؟
چون آقایان فضلا گفته بودند که نباید چاپ شود. حتی بیست سال بعد هنوز دنیا منتظر شنیدن این حرفهاست، ولی هنوز هم سخت میگیرند.من همیشه تجربهگری کردهام، حتی در کتاب اولم، «خیابان میگوئل». میخواستم هر جملهاش ساده، تازه و تصویری باشد.
آیا طی مسیر، شیوه نوشتنتان تغییر کرد؟
تصور من از نوشتن در حین نوشتن تکامل پیدا کرد. هنوز هم تصور آنچنانی از نوشتن ندارم. تنها عقیدهام این است که وقتی کار غیرداستانی مینویسی باید حقیقتمدار باشد. مردمی که دربارهشان مینویسی باید بتوانند واقعیت را در آن ببینند. بعد از این که کتاب «در میان مومنان» منتشر شد، کسانی از ایران برایم نوشتند که اشتباه فهمیدهام. من نوشته بودم که رانندگی در تهران پرخطر و ترسناک است. ماشینی که من سوارش میشدم هردفعه با کلی ساییدگی و آثار رنگ ماشینهای دیگر برمیگشت. مخاطبان من در دانشگاه هاروارد هم همین نظر را داشتند؛ اصلا از این حرف خوششان نیامد و گفتند نوشتن این قسم واقعیتها «استعمارگرانه» است.
یعنی میگویید آدمهایی که در این دانشگاهها ملاقات کردید – آقایان دانشمند – متعصب و نادان بودند ؟
این طور فکر نمیکنم، بلکه معتقدم دوران اوج این دانشگاهها گذشته است. اصلا مفهوم «دانشگاه» تمامشده است. آکسفورد تا مدتها کشیش تربیت میکرد، بعد تغییر رویه داد و دانشگاه شد محل تولید آدمهای زرنگ.
گفتید عقاید شما درباره نوشتن درحین نوشتن خودتان شکل گرفت، اما قبلا درباره کارکرد نوشتار در فرهنگ گفته و نوشتهاید، مثلا در (فرهنگ) روسیه…
و فرانسه. خودِ این عقاید هم تکامل پیدا کردند. اولش اینطوری نبودند و من هیچ درکی ازشان نداشتم. وقتی شروع کردم به خواندنِ موپاسان، نادانتر از آن بودم که از نوشتنش لذت ببرم. قبل از مطالعه هر فرهنگ و نویسندههایش باید کمی دانش وکمی تجربه داشت. اگر بیست و پنج سال قبل با من حرف میزدید، میگفتم بالزاک بزرگترین نویسنده فرانسه است. حالا میگویم موپاسان آدم بزرگی است. من یک بار دیگر شروع کردم به خواندن بالزاک و باهاش مشکل داشتم. از خودم مایوسم کرد. شما بهجای پیگیری کردنِ ابتذالِ پایان یک روایت، احساسات نویسنده را دنبال میکنید. وقتی در مدرسه موپاسان میخواندیم بهنظرمان خیلی دهاتی و فرانسوی میآمد. حقیقت دارد ولی اثرش مال همه است. این در مورد نویسندگان انگلیسی صدق نمیکند. (البته میتوانیم دیکنز را استثنا کنیم.) نوشتههای انگلیسی همهاش دربارهی انگلستان و مردم انگلیساند، و هیچ جای دورتری نمیروند.
بهنظر شما کدام نویسندهها بیش از همه به این انگلیسیمآبی دچارند؟
(تامس) هاردی. یک نویسندهی غیرقابل تحمل.
چرا؟
بلد نیست بنویسد. حتی نمیداند چهطور یک پاراگراف را سر هم کند، استعداد روایتگری هم ندارد. باید بگویم داستان رمانتیک زنانه هم اینطوری است.
حتی بزرگان؟ جین آستن؟
با جین آستن چه شکنجهها کشیدم! جین آستن به درد آنهایی میخورد که میخواهند با آداب انگلیسی آشنا بشوند. اگر چنین قصدی نداشته باشید، واقعا نمی دانید با این نوشتهها چه کار کنید.
اواسط خواندن این کتاب («صومعهی نورثانگر» اثر جین آستن) با خودم فکر کردم من، یک مرد بالغ، دارم نوشتههای بد و بیروح این زن را درباره عشقِ کذایی او به کسی که فقط یک بار دیده میخوانم. به خودم گفتم مرا چه به این داستان؟ این به درد کس دیگری میخورد؛ واقعا. این برای کسی خوب است که تازه اول راه است، نه برای من.
تعجب نمیکنید از این که مردم اینقدر قبولش دارند؟
البته، این کاملا بستگی دارد به قدرت سیاسی شما در دنیا. اگر از انگلیس آمده باشی و کشورت مهم باشد، حتی این چرندیات هم بهنظرتان بامعنی میآید. اگر این کشور در قرن نوزدهم زمینگیر شده بود دیگر هیچکس جین آستن نمیخواند، بلکه کتابهایی درباره این شکست و علتهای آن نوشته میشد. من نمیخواهم با حرفهایم درباره جین آستن با آقایان دانشمند و مراکز عالمپرور دربیفتم که معتقدند (جین آستن) ریا و تزویر را به نمایش میگذارد و دربارهی تمنیات قلبی جوانانی مینویسد که گرفتار این نظام تزویرند…
چرا دیکنز را در قضاوتتان درباره نویسندگان انگلیسی مستثنا کردید؟
من بعضی از نوشتههای اولیهی او را خواندهام: Sketches by Boz «طرحهایی از باز» که خیلی خوب بود. دیکنز خزعبلات زیاد دارد. لفاظی زیاد، تکرار مکررات. دلش میخواسته کاری بکند، ولی خدا میداند که آفریقا هیچ دشمنی بدتر از او نداشته. در یکی از مقالههایش..
کدام مقاله؟
یادم نمیآید. آقایان علما به شما خواهند گفت، البته اگر تا به حال نابودش نکرده باشند. دیکنز از سیاهها متنفر بوده، این عجیب نیست؟
ترجمه این گفتوگو در 6 شهریور 90 در روزنامه تهران امروز منتشر شده است