داستان جاده نيست كه بپيماييش…بيشتر شبيه خانهاي ست كه واردش ميشوي و مدتي ميماني، چرخ ميزني و پيش و پس ميروي و عاقبت جايي كه دوست داري مينشيني. بعد نگاه ميكني كه اتاق و راهروها چهطور به هم ميرسند، يا دنياي بيرون از آنجا پشت آن پنجرهها چهطور به نظر ميرسد. تو هم، مهمان يا خواننده، با قرار گرفتن در اين فضاي بسته، چه فراخ باشد و راحت، يا پر از پيچ و خم، تغيير ميكني. بارها و بارها به آنجا برميگردي و خانه – داستان – هميشه چيزهايي در خود دارد كه دفعهي آخر نديدي. همينطور، چيزي ست كه از روي نيازي ذاتي، و نه براي سرپناه شدن يا فريفتنت، ساخته شده.
Leave a Reply