آرمان‌تن – میشل فوکو

وقتی عاشق می‌شویم، تن ما چه می‌شود؟ آیا چیزی فرای این نیاز تنانی وجود دارد؟ آیا واکنش‌های شیمیایی مغز فارغ از کالبد معنی دارد؟ در طی تاریخ همیشه این سوال بی‌جواب بوده که آیا ما عشق را فقط در مغزمان حس می‌کنیم یا آن‌جور که قدما می‌گفتند در قلب‌مان احساسش می‌کنیم و تن‌مان تابعی از این احساسات است یا اینکه با تن عاشق می‌شویم و بعد مغز محاسبه‌های دیگر را انجام می‌دهد و عشق را به کلماتی قابل فهم تبدیل می‌کند. در این جستار میشل فوکو از جای تن در معادله‌ی عشق حرف می‌زند.


(تن)، مکانی که مارسل پروست هردفعه که آرام و مشتاق از خواب بیدار می‌‌شود از نو اشغال می‌کند: (من هم) به‌محضی که چشم باز می‌کنم، می‌فهمم گریزی از آنجا ندارم. نه که میخکوبم کرده باشد، چون هرچه باشد هنوز می‌توانم حرکت کنم و جابجا شوم، حتی می‌‌توانم آن را تکان بدهم، جابجا کنم، تغییرِ مکانش بدهم. اما تنها نکته این است که: بدون آن نمی‌توانم حرکت کنم. نمی‌توانم همان‌جا که هست رهایش کنم بلکه خودم بتوانم جایی دیگر بروم. می‌توانم تا آن سوی دیگرِ جهان بروم، می‌توانم صبح‌ها زیر شمد پنهان شوم، یا تا قدر ممکن کوچک شوم. حتی می‌توانم زیر آفتاب ساحل ذوب شوم، آفتابی که همیشه آنجا است. همان جایی که منم. او هم اینجا است، به‌ناچار اینجا است، و هرگز جای دیگری نمی‌تواند باشد. تنم (را می‌گویم)، که درست نقطه‌ی مقابلِ اتوپیا است، همانی که هیچ‌وقت زیر آسمان دیگری نخواهد بود. مکان مطلق است، پاره‌ی کوچکی از فضایی که من‌ به‌ راستی در آن جسمیت یافته‌ام: تنم، این مکان ِ صعب و بی‌رحم.
چه می‌شد اگر برحسب اتفاق، به رسم آشناییِ دیرباز با او سر می‌کردم، همان‌طور که با سایه‌ای یا با همه‌ی اشیای روزمره‌ که دیگر بر حسب عادت نمی‌بینم‌شان، اشیایی که زندگی رنگ‌شان را برده، مثل آن دودکش‌ها یا بام‌هایی که هرشب جلوی پنجره‌ام ردیفِ آسمان شده‌اند. اما هنوز هر صبح همان حضور، همان زخم‌ها، و همان تصاویر انکارناپذیر پیش‌ روی من‌ نقش می‌بندند و خود را بر آینه تحمیل می‌کنند: صورت لاغر، شانه‌های افتاده، چشم‌های نزدیک‌بین، موهایی که دیگر نیست ـ اصلا ‌منظر خوشی ندارد. در این پوسته‌ی زشت سر، در این قفس که دوستش ندارم، باید خودم را ظاهر کنم و راه بیفتم، از راه همین دستگاه باید حرف بزنم، ببینم و دیده شوم. زیر همین پوسته مجبورم بگندم.
تنِ من: مکانی که بی‌مرجعیت آن محکوم به نبودنم و فکر می‌کنم اتفاقا در تضاد با همین تن (تلاش برای محو کردنش) است که اتوپیاها به وجود می‌آیند. اعتبارِ اتوپیا، زیبایی و شگفتیِ اتوپیا، در گرو چیست؟ اتوپیا لامکانی است بیرون از هر مکان، همان‌جایی است که من تنی خواهم داشت بی‌تن، تنی که زیبا و زلال و روشن و شفاف است، چالاک است، تهمتن است از بس که توانا است و بی‌زوال در زمان. افسارناپذیر است، نامرئی است و در امان همواره تغییر شکل می‌پذیرد. شاید هم در اصل اولین اتوپیا، همانی که از دل انسان‌ها برمی‌آید، اتوپیای تنِ بی‌جسم است.


این جستار را می‌توانید در هشتمین شماره مجله ناداستان ویژه «عشق» و در وبسایت مجله بخوانید.

تصویر: «عجایب طبیعت» اثر رنه مگریت

1 Comment

Leave a Reply

ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد


*