آدم به همه چیز عادت میکند: این را اینروزها از زبان خیلیها میشنویم، اگرچه به گمانم هیچکسی ضربهای را که از دیدن اولین خانهی بمباران شده حس کرده فراموش نمیکند. من یک خانه را در میدان ووبرن یاد دارم که درست از وسط نصف شده بود. خانه آنطور که از یک طرف عریان شده بود، به کلبههای سوئیسی میمانست. یک جفت چوب اسکی از دیوار زیرشیروانی آویزان بود و در اتاق دیگر پیانوی بزرگی بود که یک پایهاش روی شکاف افتاده بود. ترکیب موسیقی و اسکی آدم را یاد خانوادهی سنگِر در کنستانت نیمف میاندازد که از درد و غم خود به رقتِ مرگ افتاده و مورد تشویق همگان اند. از زاویهی نادرست، آبفشان توی حمام عجیب و معوج به نظر میرسد و آشپزخانه غیرممکن است با اینهمه اثاثیه انباشته باشد، تا اینکه میفهمی زاویهی دیدِ موشی از پشت اجاق و گنجه، همه آن فضایی را که افراد خانه با نان تست و قوری چایشان در آن رفت و آمد داشتند از نظر پنهان کرده است. اما کمی بعد از نگاه دقیقتر به عریانی فضای خصوصیِ خانه و اثاثهاش دست میکشی. وقتی روی زمین سیمانی کنار غریبهها از خواب بیدار شوی، دیگر به عجایب و غرایب این زندگی فکر نمیکنی. «آدم به همه چیز عادت میکند.» اما گمان نمیکنم دلیل واقعی همین باشد. چیزهایی هست که هیچوقت کسی بهشان عادت نمیکند…
- گراهام گرین
- برگردان ف دوستی
- در مجله «ناداستان» بخوانید: شماره یک: خانه.
Leave a Reply