
یک
پسری ساکن ماساچوست … در عکسبرداری پدرش از وی … تصویر با چهرهی شخص دیگری بر اندام وی ظاهر میشود … این معضل در هر بار عکسبرداری و هر زمانی تکرار میشود … پدر او را برای مداوا سوق میدهد به سمت کامپیوتر و طراحی شیوههای نرمافزاری تغییر … و مادر تلاش میکند در راه مبارزه با تهاجم مدرنیته به جنگلها ریشه را در طلسم آزاردیدهگان بجوید … جدایی دوستدخترش … اتفاقی ناگوار … یک بازگشت … شناسایی چهرهی مزاحم … تلاش برای کشف تاریخچهی چهره … کشف سرنخها و اطلاعات تاریخی … دسترسی به برنامهی فتوشاپ برای نخستین بار … معلومات کامل میشود … آلمان و دیوار برلین … بیماری فراموشی بزرگ … اطلاعات و مقدمات یک سفر به زادگاه چهره … لو رفتن ماهیت جعلی … دستگیری … یک دانشمند خطرناک … یک مراسم خاکسپاری … سرانجام یک بازگشت …
دو
«اشباح داروین» با خلق یک فضای کافکایی و مسخشدهگی آغاز میشود چونانکه فضای ناشناخته و دلهرهآورش برخلاف مختصات کافکایی بسط نیافته و در نقطهی تولّدش متمرکز شده و عمیق و عمیقتر میگردد چندانکه مسخشدهگیاش به آلودهگی محیط پیرامون نیانجامیده و فقط شرایط بحرانی و انفجاری شخصیت را به بالاترین حدّ ممکن میرساند؛ البته با این شناختشناسیی مسخ، که مسخشدهگی در ظهور متجاوزانهاش فرد ممسوخ را در تارهای استعماری و استبدادی خود به اسارت کشانده و وجودش را تسخیر میکند و بدینترتیب محیط پیرامونیی نقطهی مسخشدهگی را فعال نموده و به واکنش وامیدارد، همانا مولفهای که تمایز نگرش «آریل دورفمن» را نشانهگذاری مینماید؛ بدینسان عناصر انسانیی پیرامونیی مسخ بهسوی جداافتادهگی و دوری میل ننموده و با پیوستاری ضربآهنگهای برخاستهاز اخلاقیات انسانی، با حفظ پیوندهای فردیشان با مسخ و ممسوخ، به شناسایی علل ابتلا و درمان میاندیشند.
دراینراستا با دگرگونیی «چهره» و مبدلشدناش به عنصری ناشناخته، عدمتسلط بر شناسایی آن هراسانگیز، هولناک و دلهرهآور گشته و همگام با وقوع استیصال فردیت، شخص هویت خویشتن را در مرز نابودی و سقوط میبیند. در پیوند بینابینیی سه بردار «چهره»، «فردیت» و «هویت» نقش چهره در ارزشگذاری دیگران در نخستین دیدار و برخورد با «من» بهعنوان شاخص و نمودار هویت فردی بسیار حائزاهمیت و اهم میباشد چندانکه «آریل دورفمن» کارکرد مسخ چهره را هولبرانگیزتر از بیچهرهگی ترسیم نموده و تحلیل مینماید. در بیچهرهگی کشف و شناخت بردارهای نابودهگیی چهره و بایستهگیی «بود» آن منجربه آفرینش یا بازآفرینیی چهرهی راستین و دلخواه میگردد درحالیکه در مسخشدهگی کشف و شناخت، در ستیز با نقاب متجاوز، سرآغاز حرکت فرد میباشد. دراصل مسخ همانا تجاوز یک نیروی ناشناخته به هویت و فردیت شخص است. اینجای بزنگاهیست که نشانهگذاری «دورفمن» از کشمکش آغازین رمان به تاویل کشانده میشود، آنجای که «خودارضایی» فرد و فهم وی از جنسیت به سرگردانی، تحقیر و تکفیر خویشتن میانجامد. دراصل با عنایت به آموزههای «ژان ژاک روسو» که خودارضایی را تجاوز روحی مینامد، نخستین «تجاوز» و حریمشکنی همانا تجاوز «من» به «من» شکل میپذیرد. تجاوزی که سرسلسلهی تجاوزهای گوناگون رمان میباشد. شکست ساحت «من»، معنای اصیلی برای «دیگری» باقی نگذارده، و اساس هویت و فردیت و انسجام جهانبینی فردی را مخدوش مینماید.
سه
دراینراستا چهره همچنان باقی و خاستگاه شناخت هویت است اما ناگاه بدل میشود به چهرهای دیگر، چهرهای متاثر از داشتهها و آموزههایی دیگرگون که گاه ریشهشناختی آنان بازمیگردد به وراثت و تاریخی برآمدهاز گذشتهای فراموششده یا ناشناخته که در بزنگاهی خود را بنابر مختصاتی خاص به رویت کشانده و تحمیل مینماید. مسخشدهگی فرد در پی جابهجایی یا همپوشانیی چهرهها، آشکارهگی موضوعیت خاص پنهانشدهی یک تاریخ است که ناآشکارهگیاش مادام دلالت عدموجود آن نیست هرچند فرد از آن بیاطلاع بوده باشد چندانکه در بینش دورفمن «حال» همواره حامل بردارهای گذشتهایست که نادیده انگاشته شده یا به فراموشی سپرده شدهاند؛ درواقع مسخ دورفمن، گونهای مسخ تاریخی میباشد که آدمی بنابر جعلیات سیاستمداران و مورخان مزدور «حال»ی را باور مینماید که برآمدهاز گذشتهی دلخواه بینش مسلط جامعه است. در این بازه آنچه مبرهن است تعاریف انسانی طبق فرآیند شناخت تاریخی وی از دادههای متعیّن شکل گرفته و انسجام مییابد؛ پس دراینراستا شناسایی «من» یا دیگریی معرف ِحالاستمراری متاثراز حاملهاییست که گاه بهشکل تروما از ماضی به ارث گذارده شدهاند چندان معمول که فرد داشتههای موروثیاش را بیهیچ پرسش تاریخییی میزید تا بزنگاهی که زخمی بر چهرهی «من» آشکار میگردد؛ پدیدارییی که ابتدا شناخت زخم و پدیدارشناختی وجودی آن و ریشهشناختی عوامل و علل سببی آنرا بایسته میگرداند و سپس درمان زخم، تا برسد به «بازگشت به خویشتن» و فردیت راستین فرد که غصب و بیمعنا گشته است.
چاهار
بدینسان دورفمن ارزشگذاری «حال» یا موجودیت «من» را بدون احتساب ویژهگیها و شاخصهای پیشینهی تاریخی و بازشناختی فوبیاها و تروماهای ماضی میسر نمیداند؛ درواقع ارزش «حال»، نه براساس «گذر» بلکه برمبنای «گذار» از گذشته شکل میگیرد بدانمعناکه رهیافت انسان از گذشته به آینده در «حال» به دو گونه رخ داده و مورد ارزیابی قرار میگیرد: نخست با شناخت کامل و معرفت به تمامی ویژهگیهای سالم یا ناسالم ماضی، فرد بااتکا به دادهها و آموزههای برگرفته از تاریخ، در «حال» زیست ِآیندهنگرانهای را میجوید و میزید؛ و دیگر اینکه فرد بیهیچ مراقبت و مطالعه و شناختی از زمان گذشته به زمان حال رسیده و چشم به زمان آینده دارد و دراینراه فقط عبور زمانی داشته و بدینسان تمامی بردارهای موجود تاریخی را با خویشتن بی پندار بیماری و شناساییی سلامت و صحت آنان حمل مینماید. برپایهی این دادهها بازنگری گذشته در «گذار»، بهمعنای راستین تغییر آینده است چندانکه تغییر مختصات زیستی «حال» برمبنای شناخت گذشته همانا تحول نگرشهای فردیست که به بینش تحولخواهانه بدل شده و بدینسان حاملهای بیمار را حذف یا درمان نموده و آیندهای پالوده را برمیسازد. در پارهی تعریفشدهی «گذار» درمان گذشته و چهره مبتنیبر شناخت «زخم» شکل میپذیرد چونانکه دو گونه جراحت [همان مسخشدهگی و همپوشانی چهره] را میتوان متصور شد؛ نخست زخم بر خویشتن فرد وارد شده و وی مجروح از خویش و تمامی عناصر شکلدهندهی «من» وجودی خود است که شامل بیماریها و تروماهای وراثتی نیز میشود؛ دیگرگونه آنکه زخم بر دیگری تحمیل شده و روانرنجوری، پیامدهای روانی یا تبعات نسلی آن گریبانگیر هر دو طیف فاعل و مفعول، عامل و معلول میگردد چندانکه ظلمی واقع، بارز و آشکار میشود، بنابراین طرح و پرداخت مبحث «عدالت» ضروری میگردد؛ بدینسان از منظر دورفمن «عدالت» محاکمهی گذشته نیست، تغییرات بنیادینیست در آینده [مبتنیبر حال تحولخواهانه] برای بهبود و التیام رنجوریها و تضییع حقها برپایهی شناخت و آنالیز گذشته چونانکه نگاه و مراقبت اصلی به قربانیان معطوف میباشد نه به عاملان و مقصران؛ درواقع بهبود وضعیت نسلهای متاثر و متضرر مدنظر است نه صدور کیفرخواست، مقصریابی و تنبیه.
پنج
بینش دورفمن بنای ساختن، تغییر و ترمیمی را در «حال» جستوجو و تعقیب مینماید که آستانهی دردناکیاش را در چهرههای فردی فعال نموده است چونانکه بایستی آنها را در «من» کاویده و در ریشههای تاریخیی به زخمنشسته جست و بهبود بخشید. بنابر این بینش اقتدار «حال» و برسازی آیندهی مقتدر در برساختن زمان استمراریی عاریاز تنفر و خشم برآمدهاز گذشته است وگرنه «حال» ِمنبعث از کدورت و نفرت در سراشیبی سقوط و اضمحلال گام خواهد زد و همان ماضی را به شکل و صورتی همگون و ایدئولوژیکتر دوباره بازسازی و زیست خواهد نمود. دراساس نگرش دورفمن همانا نگرش تحولخواهانه مبتنیبر شناخت و پدیدارشناختی گذشته و دورریزی معضلات آن بهعنوان پدیدههای ناهنجار است چندانکه ساقط نمودن یک نظام فکری سرنگونکردن متولیان آن از مصادر امور نیست، بلکه شناختشناسی و ریشهشناختی مولفههای برسازندهی آن نظام فکری است که از کدامین بطن و خاستگاه تولّد یافته، بر کدام بستر رشد کرده، و چهگونه بر مصدر امر جایگاه یافته است؛ بنیان اصلی تحول، در تغییر و اصلاح این مولفههای بنیادین است که نویسنده به کمال و درستی آنرا به کلام کشانده و با تصویرسازیهای طناز در جان و تفکر مخاطب به ودیعه میگذارد چونانکه در «اشباح داروین» چهره از بین نمیرود، به چهرهای دیگر و دیگرگون بدل میشود؛ دورفمن به زیبایی این دگردیسی را منتجاز محق دانستن توجیهات انسانی برمیشمارد؛ این مهم که «حق» همیشه با دیدگاههای شخصی یک فرد باشد، این مجوز را برای وی صادر میکند که «تجاوز» کند، تجاوزی که گاه حتا شکلی از قانون را برساخته و ازسوی مصادر قانونی حمایت شده یا توجیه میگردد. از منظر نویسنده، درجهت نگرش تحولخواهانه، «بخشایش» یک فعل و کلمهی صرف نیست، یک پروسهی بسیار مهم، بلندمدّت و ریشهدار است. دراینراستا شاخصترین تفکر در چهرهی «فیتسرُی فاستر» نمود پیدا میکند چندانکه «هانری» فاقد این وزن اعتباری میباشد زیرا تجاوزشدهگی و قربانیبودهگی این مجوز را به وی داده است که متجاوز باشد، اما «فیتسرُی» تجاوز به خویشتن وجودیاش را مجوز تجاوز به دیگری نمیداند، او بر ضدّ تفکر تجاوزکارانه میشورد و بنابر رفتار و کردار خویشتن بخشایش، بخشودهگی و بخشیدن را سرلوحهی افعالاش قرار میدهد، او متجاوزش، «هانری» را میبخشد و بنابر انرژی اکتسابی از این بخشش به ریشهشناختی افعال متجاوزانه برمیخیزد و آنها را معدوم مینماید.
شش
اوج این شناختشناسی دورفمن اینجای رخ مینمایاند: «با این تفاوت که دیگر هیچ آتشی بر فراز تپهها نبود که به قول داروین خبر از وجود وحشیها بدهد. او به هیچ قیمتی نپذیرفت که آنها هم انساناند. حال هیچ آتشی نبود تا خبر ورود پرچرایی اسبهای تندروی بیگانهها را از قبیلهای به قبیلهی دیگر برساند. دیگر آتشی نبود، چون دیگر دستی نمانده بود که بیافروزدشان، لبی نمانده بود که از یورش کشتیهای بیگانه حیرت کند، چشمی نمانده بود که کنجکاوانه مهاجمان را بپاید. و یک فرق دیگر: اقیانوسی که او دیده بود از انبوه پلاستیک خفقان نگرفته بود. او از کنار اجساد ماهیها و پرندهگان مسموم از لکههای روغنیی سکوهای نفتی نگذشته بود، خورشید روزگار او خطری برای پوست انسان نداشت، در زمانهی او اوزون سوراخ نشده بود، و بر روی امواج زنگار ننشسته بود. اگر این اقیانوس را که هزاران سال رزق زندهگانی مردماناش را تأمین کرده بود، میدید که به چه مزبلهای تبدیل شده، به فاضلاب جهان، بهراستی دق میکرد. شاید هم فکر میکرد که این جنایت از جرم آدمربایی نابخشودنیتر است. هرچه باشد، آن جنایت فقط زندهگی هفت نفر از کاوشکارها را به باد داده بود. عوضاش آنوقتها دریاها دستنخورده مانده بودند. هنوز به ساحت مام عظیم بیحرمتی نشده بود». [ص۲۳۷] تجاوزی که به تعبیر دورفمن جنون محضی بیش نیست با عبارت «نپذیرفتن انسانبودن دیگران» همراه میشود، تجاوزی به ساحت دیگران چونانکه متجاوز فقط خویشتن را از نوع آدمی میپندارد. تجاوزی سلسلهوار، که در آن هر تجاوزی، تجاوز یک قربانی به دیگری، و متجاوزشدناش را توجیه مینماید. چرخهای از تجاوز که پایانی بر آن متصور نیست، مگر بخشایشی مبتنیبر ریشهشناختی تجاوزهایی که میتوان از بند آنها وارهید و قربانی یا متجاوز نبود، انسان بود و آزادانه زیست بیآنکه از حدود اخلاقی انسانبودن تخطی نمود. درواقع نویسنده نخستین تجاوز رسمیتیافته به ساحت انسان را که تقبیح نمیگردد و با دیگری چونان رفتار مینماید که انگاری آدمی نیست و میتوان به تمامی شئوناتاش تجاوز نمود، را مشمول رفتار «داروین» میداند.
هفت
از منظر نگرش تاریخیی رمان در چرخهی معیوب درهمآمیختهگیی قربانیشدهگی و متجاوزبودهگی، مظلوم و ظالم در هم ادغام میشوند، و جایگاههای متزلزل و متداخل امکان قضاوت تاریخی و سرندنمودن رفتارها را نمیدهد چونانکه جابهجایی نقشها موجب زندهگاری فعل تجاوز و متورمشدهگی آن میگردد چندانکه به تعبیر دورفمن پانصدسال گذشته است و همهچیز عوض شده است و هیچچیز عوض نشده است. اینجای دورفمن تصویر هولناکی از «تجاوز» ارائه میدهد چونانکه عمل و فعل متجاوزانه در کوچکترین کنش انسانی قابل شکلگیری بوده و به رفتار درمیآید، درواقع یک کلیک، ضربهای با سرانگشت بر دکمهی عکسبرداری یک دوربین شمایل هراسانگیزی از یک «تجاوز» برمیسازد که تعاریف حال استمراری و آسیبهای فُرادا را درنوردیده و به تخریب، ویرانی و سقوط نسلی میانجامد. تجسم افعال کوچکی که میتوانند فجیعترین تجاوزها را بهوجود آورند دلهرهآور است و البته هشداردهنده، چونانکه یادآوری میکند بزرگی ظلم، خشونت، تجاوز یا هر فعل زشت و ناپسند مدنظر نیست، ابعاد هولناک مخرب و ویرانگر آنهاست که بزرگیی پایانناپذیر و بینهایتی داشته و جهانی را فلج میکند.
آنچه در ساختار فکریی تقبیحکنندهی تمامی شمایلها و گونههای «تجاوز» بینش متعالی دورفمن انسجام مییابد این اهم است که «هانری» تمایل دارد به «فیتسرُی» تجاوز کند چون دلاش میخواهد؛ او به خویشتن حق میدهد یک زندهگی را نابود کند زیرا در زمانهای دیگر کسی فعلی خودسرانه انجام داده، تجاوزی کرده، و اکنون متجاوز بعدی توجیهی کارساز برای عمل مکروه و زشت خویش دارد. دراصل بخشایشی که «فیتسرُی» به دنبال کسب آن از «هانری»ست میتوانسته توسط «هانری» انجام بشود، اما «هانری» هم تجاوز میکند به توجیه تجاوزی که به او شده است؛ روح بلند درواقع از آن قهرمان دورفمن، «فیتسرُی» است، آنکه میبخشد تا تجاوز را سترون و محال کند؛ قهرمان رمان سرآغاز تجاوزنکردنیست که در کل رمان درحال وقوع بوده و مخاطب شاهد آن است، هر فردی درحال تجاوز به حقوق دیگریست، به تاریخ تجاوز میشود، به افکار نویسنده تجاوز میشود، به علم، به انسان، به آیندهگانی که هنوز نیامدهاند هم با انتخابهای خودخواهانه و متفرعنانه تجاوز میشود.
هشت
دورفمن اذعان میدارد نبایستی هر تجاوزی مجوز تجاوزی دیگر را صادر نماید. این الگوی مترقی قهرمان دورفمن بهتاسیاز سفر چهلروزهای بر آب شکل میپذیرد که نویسنده همسانگزینی سفر اساطیری نوح و نگرش پیامبرانهی خویشتن آدمی را بر آن انسجام میبخشد، پاکسازی تفکرات متجاوزانهی انسان به شئونات انسانی، درجهت تکمیل و تکامل بینش آزادزیستی انسانی که میتواند خویشتن را با طبیعت همتراز، همسو و همرای نماید، نه تجاوزکارانه آنرا به نفع منافع خویش تخریب نموده و متعاقب ِآن به دیگر انسانها نیز نگاهی بردهوار و منفعتطلبانه داشته باشد چونانکه دورفمن میگوید: «کافی بود داروینها انسان را درست میدیدند، جای آنکه کالبدش را در آزمایشگاه انگولک کنند یا با وی معرکه بگیرند، کافی بود وی را بهعنوان انسانی شگفت ببینند که بهنحو شایسته با شرایط محیط خود سازگار شده و بسیار باهوش، شکوهمند، آزاد و رها میباشد». [ص۲۴۱] در اینجای دورفمن تفاوت بسیار اساسی و ظریفی بین موجودیت متمدنانهی فرهنگ اصیل [قدیم]، و تسلط استقراری یک تفکر [حادث] قائل شده و آنرا بازتعریف مینماید، با استعانت از این مهم که فرهنگ و زبان، منبعث از تمدن و قوامیافتهی رشد بینش انسانی، به قدمت کهنسالی اقوام ساکن آن سرزمین بوده، و با اشکال استعماری آن متفاوت است. تسلط فرهنگی و زبانی از مفهوم مسلطشدن نشات گرفته و محصول تجاوز فرهنگی و زبانییی میباشد که از آن به استعمار نو نیز تعبیر میشود؛ در چنین بستری فرزند نامعروف [آنچه برخلاف عرف جامعه رخ میدهد، نه نامشروع] شمایلی مییابد که از قربانی و متجاوز چیزی در خود به یادگار یا اکتساب داراست، پس برآشوبیدن تفکر قربانی بر ضدّ کلیت و تمامیت نظامی که در آن رشد کرده و از هستیاش ارتزاق نموده، معلول نگرش غلطیست زایندهی خشم و نفرت کور نسبت به یک گذشته که به تاثر از اینان خواستار برهمزدن مختصات قاعدهمند نظامی میباشد که از سقوطاش انتظار عدالت و تنبیه گذشته را دارد بیآنکه بیاندیشد تنفر و خشونت برهمزنندهی تعادل جامعه بوده و زایندهی بیعدالتی نوینیست که همان خشم و نفرت را بازتولید نموده و چرخهی معیوب را شکل میدهد.
نه
دراینراستا تربیت آگاهانهی قربانی مبتنیبر فلسفهی تاریخ [بهجای تاریخ سیاسی] میتواند صورت نوین، مدرن و نسبینگرانهای از بخشایش را جایگزین دگماندیشی نفرت و خشونت نماید با علم بدانکه تمامی پارههای وجودی تاریخ، سهمی از قربانیبودن را دارا بوده و هر عضوی بهشکلی قربانیی مولفههای تجاوزکارانهی یک دیگریی ناشناس میباشد چونانکه فرد متجاوز، قربانیی تاریخاصلاحناشدهای است که فقط حقوق پایمالشدهی خویشتن را فهم نموده و میخواهد بر ضدّ ظلم و بیعدالتییی بجنگد که وی را در جایگاه قربانی قرار داده است، بیآنکه درصدد فهم تاریخ بیعدالتی و کاربستهای تغییر و اصلاح بنیانهای تاریخی آن باشد، که در نگرش دورفمن در گرو تعریف مبسوط، فرهیخته و متکاملی از «بخشایش» قرار میگیرد.
قربانیشدن در اصالت نگرش رمان یک هشدار بازدارنده تلقی میشود که میتواند نظرگاه فرد از گذشته را به تاویلهایی فربه از آینده رهنمون ساخته و زمان زیست آتی را از آلایندههای گذشته پاک گرداند. درواقع دورفمن اشراف بر مفهوم قربانیشدهگی را ظهور «من» پیامبرانهای میداند که قادر است انسان را از ظلمات انتقام، خشونت و نفرت وارهاند و دعوت به صلح و بخشایش نماید چونانکه میگوید: «انتقام فقط خود ما را نابود میکند». [ص۲۸۸]
بدینسان «کیست که نتیجهی جنایتی در گذشته نباشد؟ بهراستی هیچ سلسلهای هست که بدون جنایت یا تحمیل درد و رنج به دیگری بنا شده باشد؟ اگر اینگونه باشد، چیزی که اهمیت دارد افعالی نیست که نیاکان ما مرتکب شدهاند، آنرا نمیشود جبران کرد، بلکه بهقول سارتر اهم نحوهی واکنش ما به آن جنایت است، کاری که با ارادهی آزاد خود انجام میدهیم».
ده
کودتای انسان علیه انسان بهمثابهی عصیان قربانی علیه متجاوز، منجر به شکلگیری یک «دیگری» در سایهی «من» میگردد، «دیگری»یی که به دلالت تروما و حمل زخمها و جراحتهایش، اگر ابراز تنفر هم نکند، شمایلی از نفرت را در «من» بهجای میگذارد چونانکه آسیبهای فردی این حامل/حمال بهسان تروماهای درمانناشده تمامی بسترهای اجتماعی را آلوده میسازد پس طبق بینش دورفمن هر فردی [قالب تفکر قهرمان داستان در شمایل فیتسرُی که پیوستاری اندیشه و مبارزهی فکری، اورا در شمایل قهرمان معرفی میکند، درحالیکه ابتدا پندار شکل قربانی و سپس شکل متجاوز در او قوت دارد] بایستی بتواند چهرهی نفرتآلود پارههای تاریخیی موروثیاش را در ظرف زمانی و مکانی متعیّنی، از هستیی خویش ببخشاید چونانکه این بخشایش فقط پاکسازی ظلمهای رواداشتهشدهی فردی نیست، پاکسازی ظلمهای وارده نیز میباشد. آنچه در نگرش متعالی نویسنده تعادل سیستم اجتماعی و جامعهی مترقی را برقرار میسازد پالوده و پاکیزه شدن جامعه از ظلم است نه از ظالم، و این مرتبت فرهیخته حاصل نمیشود مگر با ظالمنبودن فرد چونانکه بهازای هر فردی که ظلم نمیکند، چهرهی سپید جهان (متاثراز ظالمنابودنهای فردی) بر سیاهی ظلم غلبه مینماید. بدینترتیب خویشتن را در مقام قربانی تثبیتکردن، از مورد ظلم واقعشدن گریختن، و فرار از مورد تجاوز قرارنگرفتن میتواند شکل دیگرگونهای از متجاوز و ظالمبودن را پدید آورده و فرد را از مفعولیت به دامان فاعلیت پرتاب نماید. حضور آگاهانهی فرد انقلابیست که از «من» به جهان سرایت کرده و آزادی را میسر و رستگاری انسانی را به ارمغان میآورد.
Leave a Reply